پنج شش ساله بودم. خانم زمانی، همسایهی مسن طبقهی پایین بود. میایستادم توی تراس خانهمان و به درختهای انارش نگاه میکردم. هنوز سرخیهای سرک کشیده از میان شاخ و برگها یادم هست. هر بار که مرا میدید صدایم میکرد: "مرمر بیا پایین بهت انار بدم". او اولین کسی بود که مرا 'مرمر' صدا کرد، شاید هم اولین کسی که در خاطر شش سالهی من مانده. ولی یادم هست که مرمر گفتنش برایم تازه و خوشایند بود. هنوز که هنوز، وقتی کسی مرا مرمر صدا میکند، مهربانیهای گاه و بیگاهش برایم زنده میشود.
از آن خانه که آمدیم، دیگر هرگز آن زن را ندیدم، ولی تصویرهای گرم و روشنی که در جان کودکیام گذاشته، سی سال است که با من است.
***
خودافشاگری غیرعاقلانه: اگر قصد خر کردن مرا داشتید جملاتتان را با همین 'مرمر' شروع کنید. به لطف خانم زمانی، در من جادو میکند این اسم و آن روی خوش و حرفگوشکنم را بالا میآورد.