ما چند روز بعدش رفتیم پیش مشاورمون. البته دیگه فقط غر زدیم، و وقتی ماجرا رو براش گفتیم حسابی از دست مدیر اون مرکز عصبانی شد، اونقدر که گفت من این کارش رو گزارش میدم. گفت رفتار خیلی اشتباهی کرده و شما رو در موقعیت بدی قرار داده، در حالیکه اصلاً حق این طور اظهار نظری نداشته. توضیح داد که تصمیم‌گیری در مورد هویت و شرایط بچه‌ها با قاضی خانواده است و حتی تشخیصش با بهزیستی نیست. گاهی ممکنه برای دادگاه نسبت دو تا بچه محرز هم بشه، ولی تشخیص دادگاه این باشه که بهتره در دو خانواده‌ی جدا برن و خلاصه همه چیز بستگی به حکم قاضی داره. 

من به شخصه معتقدم اون کسی که بچه‌ی ما رو مشخص می‌کنه یکی دیگه است و اگر اون اراده کنه که بچه‌ای مال ما باشه کل تشکیلات بهزیستی و قوه‌ی قضائیه و ال و بل هم نمی‌تونه مانعش بشه. به علاوه من تصمیم گرفتم برای یه بچه مادری کنم، و زیاد برام فرقی نداره که اون بچه کی باشه. همه‌ی اون بچه‌ها در یک چیز مشترکن و اون اینه که نیاز به مادر دارن. برای من همین کافیه. بنابراین عصبانیتم از بهزیستی زیاد دلیل شخصی نداره.  

چیزی که تو کل این ماجرا منو عصبانی کرد، مدلیه که بهزیستی در مورد سرنوشت اون بچه‌ها و خانواده‌های فرزندپذیر تصمیم‌گیری می‌کنه. 

من فکر می‌کنم خانواده‌ی ما، جای مناسبی برای سارا بود. سارا بچه‌ی باهوشی بود و من مطمئنم که ما می‌تونستیم اونو توی مسیری که باید ببریم. به علاوه روحیاتی که اون بچه داشت و علاقه‌مندی‌هاش مثل علاقه‌اش به کتاب و شعر خیلی به خانواده‌ی ما نزدیک بود. کاش بهزیستی سرنوشت این بچه‌ها رو با فکر کردن به این شباهت‌ها تعیین می‌کرد، نه با دقیقه‌ها. نمیدونم سارا هنوز توی بهزیستیه یا واقعاً خانواده‌ای اونو برده. امیدوارم که برده باشن، و بیشتر امیدوارم اون خانواده بتونه توانایی‌هایی که سارا داشت رو ببینه و پرورش بده.   

از طرف دیگه کاش بهزیستی متوجه باشه که وقتی به یه خانواده زنگ میزنه داره چه امیدی تو دلشون می‌کاره. مخصوصاً اگر اون خانواده، مسأله‌ی ناباروری داشته باشه. من تو مسیر فرزندخواندگی با دوستانی آشنا شدم که هر کدوم بیشتر از ده ساله که منتظر بچه هستند. راه‌های زیادی رو رفتن و بارها و بارها ناامید شدن. هر ماه تلاش کردن و ناامید شدن، با هر بار سقط فرزندشون ناامید شدن، با هر IVF ناموفق ناامید شدن، با میلیون میلیون هزینه‌ی درمان ناامید شدن... و حالا هم توی مسیر چند ساله‌ی فرزندخواندگی و چالش‌هایی که پیش پاشون میذارن بارها ناامیدی و سرخوردگی و انتظار رو تجربه کردن. این جور بازی کردن با روحیه‌ی اون خانواده‌ها اثرات خیلی بدی داره. حداقل کارشناس‌های بهزیستی باید اینو بدونن و مراعات کنن. اگر جای ما، یکی از اون خانواده‌ها بودن قطعاً الان حال بدتری داشتن. 

کاش حداقل کارمندهای بهزیستی به کارشون، بیشتر از یک کار اداری روزانه نگاه می‌کردن، گرچه مقصر این ماجرا، آدمها نیستن، سیستم مهندسی‌نشده و ناکارآمده.