۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروزِ تلخ

روزی که توی نیوزیلند زلزله آمد خیلی از ساختما‌ن‌های عمومی تخلیه شد. مأمورهای امداد تحت هیچ شرایطی اجازه نمی‌دادند که کسی وارد ساختمان‌ها بشود. اگر پول، لپ‌تاپ، مدارک و یا حتی مهمترین وسایل زندگی‌تان هم توی ساختمان جا مانده بود اجازه ورود به شما داده نمی‌شد. دوستی داشتیم که پاسپورتش را برای تمدید ویزا داده بود. سه هفته بدون پاسپورت و ویزا ماند، ولی حتی مأمورین امداد اجازه نداشتند که داخل شوند و پاسپورت‌ها را بیاورند. این رفتارها آن قدر افراطی بود که دیگر تبدیل به سوژه‌ی خنده‌ی ما شده بود. چون ساختمان‌های زیادی بودند که ظاهرشان هیچ مشکلی نداشت و نهایتاً چند ترک کوچک داشتند. ولی همچنان ورود به ساختمانی که وضعیت کلی‌اش ارزیابی نشده، ممکن نبود. 

مردم هم عجیب احتیاط می‌کردند. خلاف توصیه‌های ایمنی عمل نمی‌کردند، و به دانشی که نیروهای امداد داشتند و آنها نداشتند اعتماد می‌کردند. ما گاهی آنها را به جان‌دوستی متهم می‌کردیم. 

امروز که به حادثه‌ی پلاسکو نگاه می‌کنم، آن همه سخت‌گیری افراطی از کادر امدادی و آن حجم محافظه‌کاری مردم کاملاً منطقی به نظر می‌آید.  


دیگر باید برای یک معجزه‌ی بعید دعا کرد...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

که آخری بود آخر شبان یلدا را

امشب عروسی یک دوست عزیز بود، دوستی که سالها شاهد و شنوای روزهای سیاه و سفید زندگیش بودم. برای همین عروسی امشب، به چشم من فقط یک عروسی نبود.

من پشت همه‌ی اون رنگ‌ها و نورها، دختری رو می‌دیدم که از مسیری سخت گذشته تا به اون شب برسه. هر گردش دامن سفیدش، غبار یه تلخکامی رو جارو می‌کرد و با هر صدای خنده‌اش، رد یک اشک شسته می‌شد. 

اولین باری که دیدمش، روزی بود که توی اتاق کنفرانس شرکت‌مون باهاش مصاحبه کردم. خودش رو توی یک صندلی گوشه‌ی اتاق جمع کرده بود و به زحمت می‌شد صداشو شنید. دختری بود که از پشت نمیکت‌های مدرسه، رفته بود تو دل یک زندگی، زندگی‌ای که چند سال بعدش با زخم‌های مکرر خیانت به آخر رسید. وقتی که استخدام شد، حاضر نبود پاشو از اتاق بیرون بذاره. هر بار که می‌خواستم برای کاری بفرستمش باهاش ماجرا داشتم. روزی که بهش گفتم واحد بازاریابی بیشتر بهش احتیاج داره و تصمیم گرفتیم بفرستیمش اون واحد، از ترس این جابجایی ساعت‌ها گریه کرد. یه نصفه روز باهاش حرف زدم تا قانعش کنم که این تغییر برای خودش هم بهتره. اون دختر امروز داره فوق‌لیسانس می‌خونه، کنار مرد جدید زندگیش شرکت خودشون رو اداره می‌کنه و با یک دوجین آدم شبیه اون روزهای خودش سر و کله می‌زنه. 

امشب به اون دختر فکر می‌کردم. به دختری ساده و خجالتی که وسط بازی‌های عجیب زندگی تبدیل شد به یک زن قوی و جنگنده. دختری که روزگار با قلبش خوب تا نکرد، ولی اون کم‌کم اختیار قلب و زندگی‌شو از دست روزگار بیرون کشید. 

خنده‌های امشب عروس قصه‌ی ما، پاداش همه‌ی روزهایی بود که برای گذشتن از دردها و دلشکستگی‌هاش به سختی جنگید.

امشب وقتی در کنار همسرش ایستاده بود، مطمئن بودم که در جای امنی آروم گرفته. اگر چه روزگار به هیچ کس تعهد نداده که همیشه روی خوشش رو نشون بده، ولی قدرتی که اون امروز برای جنگیدن با روزگار بدعهد داره، چندین برابر گذشته است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دنیای وارونه

من دو روز پیش رفتم یه سازمان دولتی. تو هر اتاقی که برا کارم رفتم صحبت‌مون به خاطر زنگ تلفن قطع شد. به محض اینکه تلفن زنگ می‌خورد طرف می‌پرید رو گوشی و برش می‌داشت، یعنی یه جور 'برخط' طوری. بعد من مجبور می‌شدم پنج دقیقه منتظر بمونم تا تلفنش تموم بشه. 
حالا امروز دارم به همون سازمان زنگ می‌زنم که یه سؤال مختصر بپرسم. به هر بخشی که زنگ می‌زنم نیم ساعت پشت خطم، ولی کسی گوشی رو برنمی‌داره. هر بار صدای قشنگ اپراتور می‌آد که "داخلی موردنظر جوابگو نمی‌باشد".

الان این تقصیر جناب مورفیه یا کی؟؟؟
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰