30ام آبان بود که کارشناس‌مون بهم زنگ زد. گفت یه دختر چهار ساله داریم میاین ببینینش؟ قرار شد صبح شنبه 4 آذر بریم ببینیمش.

از قضا این بچه هم تو همون مرکزی بود که سارا نگهداری می‌شد. به همین خاطر ما با اکراه قبل کردیم... یادآوری رفتارها و ماجراهای قبلی دل زده‌مون کرده بود... وقتی هم توی بهزیستی کارشناسمون داشت در مورد پرونده‌اش توضیح می‌داد من یواشکی به عکسش نگاه کردم. یه عکس قدیمی که خیلی بد گرفته شده بود، طوری که حتی به نظر میومد که دخترک مشکلی داشته باشه. تو دلم با سارای زیبا و شیرین مقایسه‌اش کردم و احساس کردم که حتی انگیزه‌ای ندارم برای رفتن و دیدن بچه. دلم می‌خواست همون جا بگم نه، ولی بعد گفتم تا اینجا اومدیم، حداقل ببینیمش بعد.. راستش با حال خیلی بدی رفتم اونجا. حتی برخلاف دفعه قبل که خیلی ذوق و شوق داشتم و کلی فیلم گرفتم... این بار دستم نمیرفت برای هیچ کاری .. فقط یکی دو تا فیلم کوتاه گرفتم ... چون تو دلم گفتم شاید بچه رو دیدی و پسندیدی بعد پشیمون میشی.
تمام مدت مسیر تو دلم داشتم کلنجار می‌رفتم.. بین حس‌های متضاد که هر لحظه یه شکلی میشدن .... یه جایی به خودم نهیب زدم که دختر! تو وقتی این راه رو شروع کردی به خودت گفتی می‌خوام برای یه بچه مادری کنم... تنها شرط انتخاب اون بچه هم برات این بود که نیاز به مادر داشت... تو حساب کتابت هم حرفی از زیبایی و هوش و ذکاوت و حتی سلامتی نبود... گفتی یه بچه که مادر بخواد.. حالا چی شده دو به شک شدی؟ چون فکر میکنی به قشنگی سارای قبلی نیست؟ چون می‌ترسی سالم نباشه؟ چون فکر می‌کنی بهزیستی این بار هم داره مخفی‌کاری میکنه؟ با خودم فکر کردم انصاف نیست پای حرفی که روز اول به خدا زدم نمونم... خدا تمام موانع رو یکی یکی از جلوی پامون برداشته بود و حالا دیگه وقت دبه کردن تو معامله با خدا نبود... به خودم گفتم شرایط این بچه هر چی که باشه من هستم.. بی چک و چونه.
وقتی رسیدیم اونجا، کارشناسشون فوری ما رو شناخت... گفت اتفاقاً وقتی برنگشتین خیلی دلمون میخواست بدونیم چی شد و چی کار کردین.. حرف ماجراهای سارا افتاد و برخوردهای بهزیستی... که تا حرفش شد من اشکهام سرازیر شد... هر کاری می‌کردم نمیتونستم جلوی اشک‌هامو بگیرم... حس غریبی بود برای من.. نمی‌دونستم چمه... فقط انگار بغض این چند وقت بود که باز شده بود و تمام هم نمی‌شد...
شاید نیم ساعتی کشید تا من خودمو جمع و جور کردم.. یادم نیست... فقط بهشون گفتم که لطفاً بحث رو عوض کنید.. با این قیافه اون بچه منو ببینه وحشت می‌کنه... 

با همه اون حال بد، به محض اینکه جوجه خانم از درگاه در اومد تو، انگار همه چیز از یادم رفت. هر اتفاقی که قبل از اون افتاده بود، همه اذیت‌های بهزیستی، همه دوندگی‌ها، همه بدقولی‌ها، بی‌فکری‌ها، همه و همه محو شد... از اونجا به بعد دیگه فقط دخترک شیرینی بود که با هر قدم پنگوئن‌واری که به سمت ما برمیداشت من دلم می‌لرزید... اون نگاه زنده و شیطونش از همون لحظه دلم رو برد... وقتی که اومد تا ده دقیقه با خجالت فقط با بالا انداختن ابروهاش جواب میداد و از بغل مدیر مرکز بیرون نمومد..  ولی بعد از ده دقیقه داشتم تو حیاط محوطه باهاش بازی می‌کردم... پر از هیجان و شور بود... پر از انرژی و نشاط ... خود خود زندگی بود.