۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

از سلسله ماجراهای ما با بهزیستی 4

یک هفته بعد از اون ماجرا، دوباره از بهزیستی بهم زنگ زدن: 

کارشناس مربوطه: می‌خواستم بپرسم نظرتون راجع به نازنین که رفتین دیدین چی بود؟

من: جااااااان؟؟؟؟

کارشناس مربوطه: گفتم می‌خواهم نظرتون رو راجع به بچه‌ای که امروز رفتین دیدین بدونم.

من: کدوم نازنین؟ چی؟ کی؟ چی میگین شما؟ 

کارشناس: شما امروز نرفتیم نازنین رو ببینی؟

من: والا من کلاً یک بچه دیدم، اونم هفته‌ی پیش بود، اسمش هم سارا بود، نازنین نبود. کسی هم بچه‌ی دیگه‌ای به من معرفی نکرده.

کارشناس مربوطه: ببخشید، فکر کردم اون خانواده‌ای که رفتن نازنین رو دیدن شما بودین.

من: 😐


وقتی واسه همسر تعریف کردم گفت: می‌پرسیدی چند دقیقه وقت داریم نظر بدیم 😁

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از سلسله ماجراهای ما با بهزیستی 3

ما چند روز بعدش رفتیم پیش مشاورمون. البته دیگه فقط غر زدیم، و وقتی ماجرا رو براش گفتیم حسابی از دست مدیر اون مرکز عصبانی شد، اونقدر که گفت من این کارش رو گزارش میدم. گفت رفتار خیلی اشتباهی کرده و شما رو در موقعیت بدی قرار داده، در حالیکه اصلاً حق این طور اظهار نظری نداشته. توضیح داد که تصمیم‌گیری در مورد هویت و شرایط بچه‌ها با قاضی خانواده است و حتی تشخیصش با بهزیستی نیست. گاهی ممکنه برای دادگاه نسبت دو تا بچه محرز هم بشه، ولی تشخیص دادگاه این باشه که بهتره در دو خانواده‌ی جدا برن و خلاصه همه چیز بستگی به حکم قاضی داره. 

من به شخصه معتقدم اون کسی که بچه‌ی ما رو مشخص می‌کنه یکی دیگه است و اگر اون اراده کنه که بچه‌ای مال ما باشه کل تشکیلات بهزیستی و قوه‌ی قضائیه و ال و بل هم نمی‌تونه مانعش بشه. به علاوه من تصمیم گرفتم برای یه بچه مادری کنم، و زیاد برام فرقی نداره که اون بچه کی باشه. همه‌ی اون بچه‌ها در یک چیز مشترکن و اون اینه که نیاز به مادر دارن. برای من همین کافیه. بنابراین عصبانیتم از بهزیستی زیاد دلیل شخصی نداره.  

چیزی که تو کل این ماجرا منو عصبانی کرد، مدلیه که بهزیستی در مورد سرنوشت اون بچه‌ها و خانواده‌های فرزندپذیر تصمیم‌گیری می‌کنه. 

من فکر می‌کنم خانواده‌ی ما، جای مناسبی برای سارا بود. سارا بچه‌ی باهوشی بود و من مطمئنم که ما می‌تونستیم اونو توی مسیری که باید ببریم. به علاوه روحیاتی که اون بچه داشت و علاقه‌مندی‌هاش مثل علاقه‌اش به کتاب و شعر خیلی به خانواده‌ی ما نزدیک بود. کاش بهزیستی سرنوشت این بچه‌ها رو با فکر کردن به این شباهت‌ها تعیین می‌کرد، نه با دقیقه‌ها. نمیدونم سارا هنوز توی بهزیستیه یا واقعاً خانواده‌ای اونو برده. امیدوارم که برده باشن، و بیشتر امیدوارم اون خانواده بتونه توانایی‌هایی که سارا داشت رو ببینه و پرورش بده.   

از طرف دیگه کاش بهزیستی متوجه باشه که وقتی به یه خانواده زنگ میزنه داره چه امیدی تو دلشون می‌کاره. مخصوصاً اگر اون خانواده، مسأله‌ی ناباروری داشته باشه. من تو مسیر فرزندخواندگی با دوستانی آشنا شدم که هر کدوم بیشتر از ده ساله که منتظر بچه هستند. راه‌های زیادی رو رفتن و بارها و بارها ناامید شدن. هر ماه تلاش کردن و ناامید شدن، با هر بار سقط فرزندشون ناامید شدن، با هر IVF ناموفق ناامید شدن، با میلیون میلیون هزینه‌ی درمان ناامید شدن... و حالا هم توی مسیر چند ساله‌ی فرزندخواندگی و چالش‌هایی که پیش پاشون میذارن بارها ناامیدی و سرخوردگی و انتظار رو تجربه کردن. این جور بازی کردن با روحیه‌ی اون خانواده‌ها اثرات خیلی بدی داره. حداقل کارشناس‌های بهزیستی باید اینو بدونن و مراعات کنن. اگر جای ما، یکی از اون خانواده‌ها بودن قطعاً الان حال بدتری داشتن. 

کاش حداقل کارمندهای بهزیستی به کارشون، بیشتر از یک کار اداری روزانه نگاه می‌کردن، گرچه مقصر این ماجرا، آدمها نیستن، سیستم مهندسی‌نشده و ناکارآمده. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از سلسله ماجراهای ما با بهزیستی 2

من موضوع رو برای فردی که زنگ زده بود تعریف کردم. از صحبت‌هایی که شنیدیم و تناض‌هایی که باهاش مواجه شدیم. فرد مربوطه ما رو وصل کرد به یکی دیگه از کارشناس‌ها که من میشناختمش و فردی با تجربه و تحصیل کرده بود. ولی کارشناس مربوطه خیلی جالب برخورد نکرد. نذاشت من شرایط رو براش توضیح بدم و در جواب فقط گفت که وقتی این موضوع برای بهزیستی محرز نشده یعنی خواهر و برادر نیستن، و اگر ثابت میشد که خواهر و برادرن اونا رو به خانواده‌ای میدادن که خواهان دو تا بچه هستن. بعد از یه صحبت چند دقیقه‌ای گفت که باید همین الان نظرمون رو اعلام کنیم. من بدجوری جا خوردم. چطور میشد در عرض کمتر از نیم ساعت در مورد همچین موضوع مهمی تصمیم گیری کرد. سعی کردم براش توضیح بدم که ما تو چه شرایطی هستیم و با چه ابهاماتی مواجه شدیم. گوش نداد. گفت چون ده دقیقه‌ی دیگه میخواد بره خونه، نهایتاً ده دقیقه میتونه بهمون وقت بده که تصمیم بگیریم، وگرنه بچه رو میدن به خانواده‌ی بعدی. ما خیلی شوکه و شاکی شدیم، ولی چون خیلی مهر سارا به دلم نشسته بود سعی کردم یک کم ازش وقت بخرم. بهش گفتم که از خود مشاور بهزیستی وقت گرفتیم که بریم باهاش مشورت کنیم (واقعاً هم زنگ زده بودم. یعنی تنها کاری که با اون صحبت‌ها به ذهنمون رسیده بود این بود که وقت بگیریم و بریم با مشاوری که بهزیستی بهمون معرفی کرده مشورت کنیم). قبول نکرد. گفتم الان که ساعت نزدیکه پنجه و شما هم داری میری خونه. حداقل تا فردا صبح که میایید سر کار به ما وقت بده. ما فردا صبح بهتون جواب میدیم. بازم گفت امکانش نیست و فقط همون ده دقیقه رو می‌تونه فرصت بده. 

همسر جان که کارد می‌زدی خونش در نمیومد. گفت بگو اگر این جوری جواب می‌خواهید جواب ما منفیه، ولی من باز سعی کردم توی این مدت کم مشاورمون رو پیدا کنم و تلفنی باهاش صحبت کنم. موفق نشدم، و کارشناس مربوطه ده دقیقه بعدش زنگ زد. بهش گفتم ما واقعاً با این شرایط و توی این مدت کم نمی‌تونیم در مورد سرنوشت دو تا بچه تصمیم بگیریم. اونم گفت که بچه رو میدن به متقاضی بعدی... به همین راحتی. 

مونده بودیم تو بهت و حیرت رفتار بهزیستی. با هیچ منطقی نمی‌تونستیم رفتارشون رو هضم کنیم. شب خیلی بدی رو گذروندیم و من صبح پاشدم رفتم بهزیستی. اینقدر عصبانی و بهم ریخته بودم که فکر می‌کردم حتماً دعوام میشه. ولی کارشناس خودمون تا حال منو دید شروع کرد به آروم کردن من. مفصل براش تعریف کردم. سریع فهمید مشکل کجا بوده و خیلی تلاش کرد آرومم کنه و شرایطشون رو توضیح بده.  

توضیحاتش عصبانیتم رو آروم کرد، ولی مشکلی رو حل نکرد. حال من همچنان بد بود و سیستم بهزیستی به نظرم غلط و معیوب، سارا رو هم که داده بودن به یه خانواده‌ی دیگه. این که چطور با این سرعت این کارو کرده بودن و آیا اصلاً خانواده‌ی دیگه‌ای در کار بود یا فقط چون یه بلوفی زده بودن مجبور بودن دنبالش رو بگیرن نمیدونم. نتیجه‌اش این شد که اون دختر شیرین قسمت ما نشد. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از سلسله ماجراهای ما با بهزیستی 1

شنبه اول مرداد بهمون زنگ زدن. گفتن یه دختر 5 ساله دارن که اگر دوست داریم همون روز بریم ببینیمش. ما هم با هیجان کار و زندگی رو تعطیل کردیم و رفتیم. چقدر تو بهزیستی معطل شدیم تا کارشناس مربوطه‌مون از جلسه‌اش اومد بیرون و نامه معرفی ما رو نوشت بماند. در توضیح پرونده‌ی سارا کوچولو (ترجیح میدم اسم واقعی کودک رو نگم) گفت که یک سال پیشش همراه با یه پسربچه‌ی هشت ساله پذیرش شده. اورژانس اجتماعی دو تاشون رو توی یکی از خونه‌هایی که معتادها جمع میشن پیدا کردن. توی این یکسال هیچ کس برای بردن بچه‌ها مراجعه نکرده و تحقیقات بهزیستی هم به جایی نرسیده بود. کارشناسمون می‌گفت خود بچه‌ها معتقد بودن که خواهر و برادرن، ولی تو تحقیقاتی که سازمان انجام داده این موضوع محرز نشده و بهزیستی بعید می‌دونه که نسبتی با هم داشته باشن.  

ما همچنان دوست داشتیم که سارا رو ببینیم. نامه‌ی معرفی رو گرفتیم و رفتیم به مرکزی که سارا کوچولو نگهداری می‌شد، وقتی رسیدیم سارا نبود. با بچه‌های دیگه رفته بود استخر. مدیر مرکز گفت که به ما نگفتن شما میایید. خلاصه که ما یک ساعتی نشستیم تا سارا اومد. یه دختر خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود با چشم‌های درشت و باهوش. به من شبیه بود، ولی شباهت بیشتری به برادرزاده‌ام داشت. این شباهت ظاهری و حتی رفتاریش با برادرزاده‌ام برام خیلی جالب بود. تمام مدت شعر خوند و ماجرا تعریف کرد و مفصل دلبری کرد. کافی بود بهش یه موضوع بدی، در لحظه برات یه قصه‌ی طولانی خلق می‌کرد و با آب و تاب تعریف می‌کرد. پاستیلی که براش برده بودم رو فوری باز کرد و به من و همسر تعارف کرد. آخرش هم که خسته شد خوراکی‌هاش رو زد زیر بغلش و با خودش برد، و البته دل منو هم با خودش برد. 

از اونجا که اومدیم بیرون، شکی نداشتم که سارا رو میخوام. اما یه موضوعی ذهن من و همسر رو به خودش مشغول کرده بود. تمام مدتی که ما اونجا منتظر سارا بودیم مدیر مرکز در مورد مهران، برادر سارا صحبت کرده بود، در مورد وابستگی این دو تا بچه به هم، و این که هم دیگه رو میبینن و خیلی چیزهای دیگه. حتی قبل از اینکه ما سارا رو ببینیم، عکس برادرش رو به ما نشان داد و اصرار داشت که ما هر دو تا بچه رو با هم ببریم. حرف‌هایی که میزد با صحبت‌های کارشناسمون تو بهزیستی تناقض جدی داشت و ما رو با یک سری ابهامات مواجه کرد. ابهاماتی مثل این که نکنه واقعاً داریم یه خواهر و برادر رو از هم جدا می‌کنیم، تکلیف برادرش چی میشه، در آینده چه اتفاقاتی ممکنه بیفته، و خیلی سؤالات دیگه. ما شرایط نگهداری از دو تا بچه رو نداشتیم، و به علاوه، اگر تصمیم می‌گرفتیم که خودمون هم بچه‌دار بشیم شرایطمون برای نگهداری از سه تا بچه دیگه اصلاً مناسب نبود. تازه معلوم نبود که این دو تا کوچولو واقعاً با هم خواهر و برادر باشن و با توجه به این که برادر سارا سه سال از خودش بزرگتر بود، ما مهران رو قبول می‌کردیم یا نمی‌کردیم، هر کدوم یه جور می‌تونست مسأله‌ساز بشه. خلاصه که ما از اونجا اومدیم بیرون، گیج و متحیر و پر از سؤال...


مدت زیادی از بیرون اومدن ما از مرکز نگذشته بود که یکی از کارشناس‌های بهزیستی زنگ زد. می‌خواست بدونه نظرمون در مورد سارا چی بوده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰