حکایت ما محجبهها، حکایت موتورسوارهای تهران است. دیدهاید وقتی یک موتورسوار از کنارمان رد میشود، کیفمان را محکمتر میچسبیم؟ کاری به موتورسوار نداریم، به اینکه کیست یا با موتور کجا میرود، صدای موتور که میشنویم کیف را یک جوری جابجا میکنیم که از دسترس خارج باشد. در عرض خیابان، در پیادهرو، توی پارک، توی ماشین، هر کجا که باشیم اولین فکرمان این است که نکند موتورسوار کیفقاپ باشد.
برخورد با ما محجبهها هم همین شکلی است. کسی کاری ندارد که ما که هستیم، فرض بر این است که ما موجودات نچسب و خشکمغز و دگمی هستیم، فرض بر این است که چیزی از دنیا سرمان نمیشود و حرفی برای گفتن نداریم، فرض بر این است که هر گونه تعاملی با امثال ما به جای جالبی نمیرسد و بهتر است از ما دوری کنند. فرضها زیادند، فرضهای خوبی هم نیستند؛ اما فرض اولیهی خیلی از آدمهایی است که ما را میبینند. من دیگر از یک کیلومتری این فرضها را توی صورتشان و رفتارشان میبینم.
یک عده آشکارا نادیدهات میگیرند. یک عده نوعی انزجار بیدلیل حوالهات میکنند. یک عده یک لبخند مؤدب تحویلت میدهند که یعنی تو اصلاً خوب، ولی همان جا که هستی بمان، من نمیخواهم به من نزدیک شوی. یک عده میآیند با ترس به تو دست میزنند، میخواهند از ماهیت یک موجود عجیب سردر بیاورند. برای یک عده ابزار شوخی و سرگرمی میشوی. یک عده هم تحت هر شرایطی به تو مظنونند. توی ذهن بعضیها هم کمکم یک علامت سؤال بزرگ میشوی: مگر میشود کسی محجبه باشد و آن طوری که ما فکر میکردیم نباشد؟ از این عدهها زیاد است.
ولی یک عده هم هستند که رفتارشان را بر پایهی مفروضاتِ محدودِ ذهن آدمی استوار نمیکنند. به خودشان فرصت شناختن میدهند و به آدمها فرصت جور دیگر بودن. هرگز با پیشداوری به استقبال آدمها نمیروند و طبقهبندیشان از موجودات ناطق دوپا از فرمولهای پیچیدهتری پیروی میکند. این عده خیلی میفهمند و خیلی درستند.
یک عده هم هستند که وقتی فهمیدند ما کیفقاب نیستیم تغییر رویه میدهند. این آدمها شجاع و منصفند. من یک قدردانی عمیق در قلبم نسبت به این گروه از آدمها ی زندگی خودم دارم. آنهایی که جسارت داشتند و صادقانه برایم گفتند که یک روزی در موردم اشتباه فکر میکردند، و بیشتر آنهایی که گفتند امروز که مرا میشناسند در موردم چطور فکر میکنند. خودشان و حرفشان به خیلی دلایل برایم ارزشمندند؛ مهمترینش اینکه امیدوارم میکنند به خوب بودن، و ستون میزنند بر این باورم که آدمها در پس همهی نقابهایشان، چشم تیزی دارند که صداقت را میبیند، و قلبی که مهربانی را میفهمد و ذهنی که خوبی را میشناسد. فکر کردن به حرفهایی که به من زدهاند همیشه انگیزهی عجیبی به من میدهد.
و دلم خواست بگویم اگر میخواهید از سر احتیاط کیفتان را بچسبید، بچسبید، ولی طوری این کار را نکنید که دل آن موتورسوار پیکی یا تسهیلدار بشکند.
و یک نمیدانم چه هم بگویم خدمت آن دسته از موتورسواران و محجبههایی که باعث به وجود آمدن این پیشداوریها شدند.