۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

ما موتورسوارها

حکایت ما محجبه‌ها، حکایت موتورسوارهای تهران است. دیده‌اید وقتی یک موتورسوار از کنارمان رد می‌شود، کیفمان را محکم‌تر می‌چسبیم؟ کاری به موتورسوار نداریم، به اینکه کیست یا با موتور کجا می‌رود، صدای موتور که می‌شنویم کیف را یک جوری جابجا می‌کنیم که از دسترس خارج باشد. در عرض خیابان، در پیاده‌رو، توی پارک، توی ماشین، هر کجا که باشیم اولین فکرمان این است که نکند موتورسوار کیف‌قاپ باشد. 

برخورد با ما محجبه‌ها هم همین شکلی است. کسی کاری ندارد که ما که هستیم، فرض بر این است که ما موجودات نچسب و خشک‌مغز و دگمی هستیم، فرض بر این است که چیزی از دنیا سرمان نمی‌شود و حرفی برای گفتن نداریم، فرض بر این است که هر گونه تعاملی با امثال ما به جای جالبی نمی‌رسد و بهتر است از ما دوری کنند. فرض‌ها زیادند، فرض‌های خوبی هم نیستند؛ اما فرض اولیه‌ی خیلی از آدم‌هایی است که ما را می‌بینند. من دیگر از یک کیلومتری این فرض‌ها را توی صورتشان و رفتارشان می‌بینم.

یک عده آشکارا نادیده‌ات می‌گیرند. یک عده نوعی انزجار بی‌دلیل حواله‌ات می‌کنند. یک عده یک لبخند مؤدب تحویلت می‌دهند که یعنی تو اصلاً خوب، ولی همان جا که هستی بمان، من نمی‌خواهم به من نزدیک شوی. یک عده می‌آیند با ترس به تو دست می‌زنند، می‌خواهند از ماهیت یک موجود عجیب سردر بیاورند. برای یک عده ابزار شوخی و سرگرمی می‌شوی. یک عده هم تحت هر شرایطی به تو مظنونند. توی ذهن بعضی‌ها هم کم‌کم یک علامت سؤال بزرگ می‌شوی: مگر می‌شود کسی محجبه باشد و آن طوری که ما فکر می‌کردیم نباشد؟ از این عده‌ها زیاد است. 

ولی یک عده هم هستند که رفتارشان را بر پایه‌ی مفروضاتِ محدودِ ذهن آدمی استوار نمی‌کنند. به خودشان فرصت شناختن می‌دهند و به آدم‌ها فرصت جور دیگر بودن. هرگز با پیش‌داوری به استقبال آدم‌ها نمی‌روند و طبقه‌بندی‌شان از موجودات ناطق دوپا از فرمول‌های پیچیده‌تری پیروی می‌کند. این عده خیلی می‌فهمند و خیلی درستند. 

یک عده هم هستند که وقتی فهمیدند ما کیف‌قاب نیستیم تغییر رویه می‌دهند. این آدم‌ها شجاع و منصفند. من یک قدردانی عمیق در قلبم نسبت به این گروه از آدم‌ها ی زندگی خودم دارم. آنهایی که جسارت داشتند و صادقانه برایم گفتند که یک روزی در موردم اشتباه فکر می‌کردند، و بیشتر آنهایی که گفتند امروز که مرا می‌شناسند در موردم چطور فکر می‌کنند. خودشان و حرفشان به خیلی دلایل برایم ارزشمندند؛ مهمترینش اینکه امیدوارم می‌کنند به خوب بودن، و ستون می‌زنند بر این باورم که آدم‌ها در پس همه‌ی نقاب‌هایشان، چشم تیزی دارند که صداقت را می‌بیند، و قلبی که مهربانی را می‌فهمد و ذهنی که خوبی را می‌شناسد. فکر کردن به حرف‌هایی که به من زده‌اند همیشه انگیزه‌ی عجیبی به من می‌دهد. 

و دلم خواست بگویم اگر می‌خواهید از سر احتیاط کیف‌تان را بچسبید، بچسبید، ولی طوری این کار را نکنید که دل آن موتورسوار پیکی یا تسهیلدار بشکند.

و یک نمی‌دانم چه هم بگویم خدمت آن دسته از موتورسواران و محجبه‌هایی که باعث به وجود آمدن این پیش‌داوری‌ها شدند.


۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

11 شهریور

نمی‌دانم چه حکمتی است در یازدهم شهریور برای ما! سه نقطه‌ی عطف زندگی‌ام در این روز رقم خورده است.

در سه یازدهم شهریور، ما سه تصمیم بزرگ گرفته‌ایم و سه تغییر همیشگی در زندگی‌مان داده‌ایم. اولی‌اش یک روز خیلی خاص بود که برای اولین بار از ما زوج ساخت؛ چیزی که پیش از آن نبودیم. 

دومی‌اش روزی بود که ما زندگی مشترکمان را زیر یک سقف آغاز کردیم و از ما زوج تازه‌تری ساخت که پیش از آن نبودیم. 

سومی‌اش می‌شود امروز! خبر خوبی آمد و تصمیم بزرگی به همراهش آورد، تصمیمی که نقطه‌ی پایان بی‍شمار سؤال و تردید و نخواستن بود؛ تصمیمی که از ما زوج دیگری می‌سازد که پیش از آن نبوده‌ایم.


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

از دردها

چند وقت پیش رفته بودم بیمارستان، برای برداشتن استنتی (stent) که دکتر توی کلیه‌ام گذاشته‌ بود. توی اورژانس بیمارستان منتظر بودم تا بروم اتاق عمل.

آن طرف پرده، روی تخت کناریم یک پسربچه هفت هشت ساله‌ی خیلی مؤدب خوابیده بود که داشت با دکترها سر آمپول زدن یا سرم زدن چک و چانه می‌زد. مطمئن نبود که سرم چطور چیزی است و چقدر درد ممکن است داشته باشد، برای همین گریه‌کنان تلاش می‌کرد "عمو" دکترها را حداقل به آمپول راضی کند که می‌دانست هر چه هست به هر حال زود تمام می‌شود. 

من هم این طرف پرده داشتم فکر می‌کردم که بهترین نوع مشکل، همین آمپول زدن است. مشکلی که وسعت دردش همه‌ی عمر ثابت و شناخته شده می‌ماند. گرچه در کودکی مشکل بزرگی است، اما ما بزرگ می‌شویم، و این مشکل با ما بزرگ نمی‌شود. ما بزرگ می‌شویم و طاقت‌مان به درد زیاد می‌شود و این درد روز به روز برایمان کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شود. دردهای دیگر این طور نیستند. هر چقدر که بزرگ می‌شویم، مشکلات و دردهایمان جلوتر از خودمان چند برابر بزرگ می‌شوند، و هر بار هم تازه و عجیب و ناشناخته.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

آلاداغلار

منطقه‌ی آلاداغلار (کوه‌های رنگی)، بدون شک زیباترین قسمت از مسیر تهران-تبریز است. من هر بار که از این منطقه رد می‌شوم مجذوب این کوه‌ها می‌شوم. لایه لایه رنگ است که روی هم انباشته شده، جلوه‌ای از هزاران سال عمر زمین. 


ما آدم‌ها را هم اگر می‌شد مثل کیک برید و از عرض درونی‌مان تماشا کرد همین طور لایه لایه روی هم چیده شده بودیم؛ لایه‌ای عشق، لایه‌ای درد، لایه‌ای شوق، لایه‌ای زخم، لایه‌ای نرم، لایه‌ای سخت. عبور هر آدمی از زندگی‌مان رنگی از خود به جا می‌گذارد و هر تجربه‌ای از زیستن، لایه‌ای. 

درست مثل کیک‌های رنگین‌کمانی روزهای جشن. یعنی که به هر کس فقط برشی از ما می‌رسد. هر کجایمان را که گاز بزنند مزه‌ متفاوتی می‌دهیم، تا دندان به کدام لایه گذاشته باشند که دنباله‌اش به کدام زخم یا کدام عشق برسد. 

ما آدم‌ها کیک‌های ساده‌ی اسفنجی نیستیم؛ لایه‌ لایه‌ایم، رنگی‌رنگی. همدیگر را همین قدر لایه‌لایه و رنگی‌رنگی ببینیم؛ آلاداغلارهایی برآمده از رسوب سالیان خاک، با رگه‌هایی که راه به دل کوه می‌‌برند و هیچ کس نمی‌داند آن رگه‌ها یادگار کدام هزاره‌ی عمر است؛ هیچ کس جز خود کوه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دیباچه

دوستان عزیز! همراهان قدیمی! و هر عزیز دیگری که بعدها می‌آیی! 

اینجا خلوتگاه تازه‌ی من است؛ کنج دنجی که در سایه‌اش چای می‌خورم و حرف می‌زنم، شعر می‌خوانم و قصه می‌گویم، رویا می‌بافم و لحظه می‌نگارم. 

آنچه بر دیوار این خانه می‌بینید نگاره‌هایی است از روزگار پیش‌روی من، از ذوق‌ها و شوق‌ها، از ترس‌ها و درس‌ها، از دغدغه‌ها و دقیقه‌ها، از دیده‌ها و فهمیده‌ها، و از سیر و سلوکم در هزارتوی دنیا. 


..........

پاورقی: فصل گذشته‌ی زندگی مرا در وبلاگ "فصل دیگر زندگی" بخوانید. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰