۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

اپیزود سوم

سال‌هاست دلم می‌خواهد از همین تصاویر گرم و روشن، از همین عشق‌هایی که به تار و پودر جان آدم نفوذ می‌کند، از همین خاطره‌های براق و رنگی، به جان کودک دیگری بریزم. به جان کودکی که دست روزگار، روح کودکی را از روزهای کودکی‌اش بیرون کشیده. 

دلم می‌خواهد این خاطره‌ها را چنان به تن کودکی‌هایش بدوزم که طعم روشنش زیر دندان باقی عمرش بماند، حتی اگر خود ما برایش نمانده باشیم.  

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اپیزود دوم

پدرم عادت داشت با ما بازی کند. آن هم زمانی که وقت‌گذرانی پدران با کودکان رسم نبود. با ما نقاشی می‌کرد، کارتون می‌دید، و در هیجانات کودکی‌مان سهیم می‌شد. 

از وقتی که در سفر مشهد لذت اسب‌سواری را چشیدیم، کار همیشگی‌اش اسب شدن بود. اسب سالم، اسب لنگان، اسب وحشی. حتی وقتی که هنوز یک هفته از جراحی سنگ کلیه‌اش نگذشته بود هم اسب می‌شد، اسب دوترکه.

من و برادرم، عادت وقت‌گذرانی با بچه‌ها را از او به ارث برده‌ایم. شاید چون خیلی خوب می‌دانیم که بازی کردن با بزرگترها لذتی دارد که هرگز از خاطر لحظه‌های کودکی نمی‌رود.

او را هم قریب به سی سال است که ندیده‌ام، اما عشقی که به جان کودکی‌هایم ریخته تا همیشه با من است.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اپیزود اول

پنج شش ساله بودم. خانم زمانی، همسایه‌ی مسن طبقه‌ی پایین بود. می‌ایستادم توی تراس خانه‌مان و به درخت‌های انارش نگاه می‌کردم. هنوز سرخی‌های سرک کشیده از میان شاخ و برگ‌ها یادم هست. هر بار که مرا می‌دید صدایم می‌کرد: "مرمر بیا پایین بهت انار بدم". او اولین کسی بود که مرا 'مرمر' صدا کرد، شاید هم اولین کسی که در خاطر شش ساله‌ی من مانده. ولی یادم هست که مرمر گفتنش برایم تازه و خوشایند بود. هنوز که هنوز، وقتی کسی مرا مرمر صدا می‌کند، مهربانی‌های گاه و بیگاهش برایم زنده می‌شود. 

از آن خانه که آمدیم، دیگر هرگز آن زن را ندیدم، ولی تصویرهای گرم و روشنی که در جان کودکی‌ام گذاشته، سی سال است که با من است. 

***

خودافشاگری غیرعاقلانه: اگر قصد خر کردن مرا داشتید جملاتتان را با همین 'مرمر' شروع کنید. به لطف خانم زمانی، در من جادو می‌کند این اسم و آن روی خوش و حرف‌گوش‌کنم را بالا می‌آورد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰