از من بپرسید می‌گم بهترین دهه‌ی زندگی، دهه‌ی چهارمه. یعنی وقتی که از عدد دلهره‌آور سی رد می‌شی. اونجا جاییه که آدم بالاخره خود واقعی‌اش رو می‌شناسه، و از اون بهتر اینکه خود واقعی‌اش رو قبول می‌کنه. خودش رو با همه‌ی بدی‌ها و نقاط ضعفش قبول می‌کنه و بالاخره یاد می‌گیره چطور این آدم توی آینه رو همون طوری که هست دوست داشته باشه.  

دهه‌ی چهارم جاییه که آدم... 

 نه اونقدر جوونه که هزار علامت سوال و ابهام در مورد آینده‌ و آرزوهاش مضطرب و کلافه‌اش کنه، و نه اونقدر پیر شده که دست از رویاپردازی و آرزو داشتن بکشه.  

نه اونقدر جوون و بی‌تجربه‌ است که راه رسیدن به آرزوهاش رو ندونه، و نه اونقدر پیر که توان رسیدن بهشون رو نداشته باشه، نه اونقدر جوون که با خیالِ زمانِ بی‌نهایت زندگی، فرصت‌سوزی کنه، و نه هنوز به افسوس‌های کهن‌سالی رسیده برای فرصت‌های سوخته‌اش.  

نه اونقدر جوون که با هر اشتباه دست و دلش بلرزه و به خودش شک کنه، نه اون قدر پیر شده که دیگه نتونه خودش رو اون طوری که می‌خواد تغییر بده.

نه اونقدر جوون که کسی آدم رو به رسمیت نشناسه، و نه اونقدر پیر که خودش کسی رو به رسمیت نشناسه.

به نظرم جای خوبیه، با ترکیب به دردبخوری از تجربه، شناخت، فرصت و اعتماد به نفس؛ و من امروز درست وسط این دهه وایسادم. 

به شخصه حاضر بودم جای دهه‌ی بیست تا سی، دهه‌ی سی تا چهل رو دو بار زندگی کنم. حیف که حق انتخاب ندارم.