شنبه اول مرداد بهمون زنگ زدن. گفتن یه دختر 5 ساله دارن که اگر دوست داریم همون روز بریم ببینیمش. ما هم با هیجان کار و زندگی رو تعطیل کردیم و رفتیم. چقدر تو بهزیستی معطل شدیم تا کارشناس مربوطهمون از جلسهاش اومد بیرون و نامه معرفی ما رو نوشت بماند. در توضیح پروندهی سارا کوچولو (ترجیح میدم اسم واقعی کودک رو نگم) گفت که یک سال پیشش همراه با یه پسربچهی هشت ساله پذیرش شده. اورژانس اجتماعی دو تاشون رو توی یکی از خونههایی که معتادها جمع میشن پیدا کردن. توی این یکسال هیچ کس برای بردن بچهها مراجعه نکرده و تحقیقات بهزیستی هم به جایی نرسیده بود. کارشناسمون میگفت خود بچهها معتقد بودن که خواهر و برادرن، ولی تو تحقیقاتی که سازمان انجام داده این موضوع محرز نشده و بهزیستی بعید میدونه که نسبتی با هم داشته باشن.
ما همچنان دوست داشتیم که سارا رو ببینیم. نامهی معرفی رو گرفتیم و رفتیم به مرکزی که سارا کوچولو نگهداری میشد، وقتی رسیدیم سارا نبود. با بچههای دیگه رفته بود استخر. مدیر مرکز گفت که به ما نگفتن شما میایید. خلاصه که ما یک ساعتی نشستیم تا سارا اومد. یه دختر خیلی شیرین و دوستداشتنی بود با چشمهای درشت و باهوش. به من شبیه بود، ولی شباهت بیشتری به برادرزادهام داشت. این شباهت ظاهری و حتی رفتاریش با برادرزادهام برام خیلی جالب بود. تمام مدت شعر خوند و ماجرا تعریف کرد و مفصل دلبری کرد. کافی بود بهش یه موضوع بدی، در لحظه برات یه قصهی طولانی خلق میکرد و با آب و تاب تعریف میکرد. پاستیلی که براش برده بودم رو فوری باز کرد و به من و همسر تعارف کرد. آخرش هم که خسته شد خوراکیهاش رو زد زیر بغلش و با خودش برد، و البته دل منو هم با خودش برد.
از اونجا که اومدیم بیرون، شکی نداشتم که سارا رو میخوام. اما یه موضوعی ذهن من و همسر رو به خودش مشغول کرده بود. تمام مدتی که ما اونجا منتظر سارا بودیم مدیر مرکز در مورد مهران، برادر سارا صحبت کرده بود، در مورد وابستگی این دو تا بچه به هم، و این که هم دیگه رو میبینن و خیلی چیزهای دیگه. حتی قبل از اینکه ما سارا رو ببینیم، عکس برادرش رو به ما نشان داد و اصرار داشت که ما هر دو تا بچه رو با هم ببریم. حرفهایی که میزد با صحبتهای کارشناسمون تو بهزیستی تناقض جدی داشت و ما رو با یک سری ابهامات مواجه کرد. ابهاماتی مثل این که نکنه واقعاً داریم یه خواهر و برادر رو از هم جدا میکنیم، تکلیف برادرش چی میشه، در آینده چه اتفاقاتی ممکنه بیفته، و خیلی سؤالات دیگه. ما شرایط نگهداری از دو تا بچه رو نداشتیم، و به علاوه، اگر تصمیم میگرفتیم که خودمون هم بچهدار بشیم شرایطمون برای نگهداری از سه تا بچه دیگه اصلاً مناسب نبود. تازه معلوم نبود که این دو تا کوچولو واقعاً با هم خواهر و برادر باشن و با توجه به این که برادر سارا سه سال از خودش بزرگتر بود، ما مهران رو قبول میکردیم یا نمیکردیم، هر کدوم یه جور میتونست مسألهساز بشه. خلاصه که ما از اونجا اومدیم بیرون، گیج و متحیر و پر از سؤال...
مدت زیادی از بیرون اومدن ما از مرکز نگذشته بود که یکی از کارشناسهای بهزیستی زنگ زد. میخواست بدونه نظرمون در مورد سارا چی بوده.