امشب عروسی یک دوست عزیز بود، دوستی که سالها شاهد و شنوای روزهای سیاه و سفید زندگیش بودم. برای همین عروسی امشب، به چشم من فقط یک عروسی نبود.

من پشت همه‌ی اون رنگ‌ها و نورها، دختری رو می‌دیدم که از مسیری سخت گذشته تا به اون شب برسه. هر گردش دامن سفیدش، غبار یه تلخکامی رو جارو می‌کرد و با هر صدای خنده‌اش، رد یک اشک شسته می‌شد. 

اولین باری که دیدمش، روزی بود که توی اتاق کنفرانس شرکت‌مون باهاش مصاحبه کردم. خودش رو توی یک صندلی گوشه‌ی اتاق جمع کرده بود و به زحمت می‌شد صداشو شنید. دختری بود که از پشت نمیکت‌های مدرسه، رفته بود تو دل یک زندگی، زندگی‌ای که چند سال بعدش با زخم‌های مکرر خیانت به آخر رسید. وقتی که استخدام شد، حاضر نبود پاشو از اتاق بیرون بذاره. هر بار که می‌خواستم برای کاری بفرستمش باهاش ماجرا داشتم. روزی که بهش گفتم واحد بازاریابی بیشتر بهش احتیاج داره و تصمیم گرفتیم بفرستیمش اون واحد، از ترس این جابجایی ساعت‌ها گریه کرد. یه نصفه روز باهاش حرف زدم تا قانعش کنم که این تغییر برای خودش هم بهتره. اون دختر امروز داره فوق‌لیسانس می‌خونه، کنار مرد جدید زندگیش شرکت خودشون رو اداره می‌کنه و با یک دوجین آدم شبیه اون روزهای خودش سر و کله می‌زنه. 

امشب به اون دختر فکر می‌کردم. به دختری ساده و خجالتی که وسط بازی‌های عجیب زندگی تبدیل شد به یک زن قوی و جنگنده. دختری که روزگار با قلبش خوب تا نکرد، ولی اون کم‌کم اختیار قلب و زندگی‌شو از دست روزگار بیرون کشید. 

خنده‌های امشب عروس قصه‌ی ما، پاداش همه‌ی روزهایی بود که برای گذشتن از دردها و دلشکستگی‌هاش به سختی جنگید.

امشب وقتی در کنار همسرش ایستاده بود، مطمئن بودم که در جای امنی آروم گرفته. اگر چه روزگار به هیچ کس تعهد نداده که همیشه روی خوشش رو نشون بده، ولی قدرتی که اون امروز برای جنگیدن با روزگار بدعهد داره، چندین برابر گذشته است.