خب من باید امروز رو به عنوان تاریخ تحقق یک رویا ثبت کنم. جلسه ما برگزار شد و خدا رو شکر با جواب مثبت اومدیم بیرون. 😊
جلسهی سخت و پیچیدهای نبود و سؤالات معمول همیشگیشون رو پرسیدن، در مورد رابطهی ما و انگیزههامون و میزان آگاهیمون در مورد کاری که میخواهیم بکنیم. ما خیلی راحت با موضوع برخورد کردیم. وسط جلسه شوخی میکردیم و سر به سر هم میذاشتیم، برای همین اونا هم حس خوبی گرفتن.
یک سری سؤال هم پرسیدن در مورد بزرگ کردن بچهها. یه جوری سؤالهاشون رو جواب دادم که کارشناسش پرسید شما خیلی با بچهها بودین؟ انتظار نداشت اینقدر در مورد روحیات بچهها بدونم. 😉
بخش آخر جلسه رو که استثنا کنم، میتونم بگم که جلسهی خیلی خوبی بود و برخوردهای خوبی داشتند. آخرهای جلسه اما، کارشناس حقوقیشون نه رفتار خوبی داشت و نه اطلاعات کافی... آخرین نفری بود که سؤالاتش رو پرسید و کلی کفر ما رو درآورد با رفتار غیرمؤدبانه و سؤالات بیربطش. یه جوری برخورد کرد که دلم میخواست بهش بگم "آقا احیاناً شما دزد گرفتی؟".
آقای همسر تا خونه داشت حرص میخورد که چرا به اندازهی کافی از خجالت طرف درنیومده و مصلحتاندیشی کرده، ولی خب من فکر میکنم که ما به اندازه کافی و خیلی مؤدبانه جوابش رو دادیم، و حتی سایر اعضاء جلسه از ما حمایت کردند.
متأسفانه تو این مدت ما برخوردهای این شکلی از پرسنل بهزیستی کم ندیدیم. آدمهایی که باید یادشون انداخت که کل این ماجرا قراره به صورت برد-برد-برد برای ما و بچه و بهزیستی باشه. ولی بعضیهاشون جوری برخورد میکنند که انگار با باند قاچاق کودک مواجهان و اگر یه ذره فشار بیارن دروغهای ما در میاد و به اهداف پلیدمون اعتراف میکنیم. من خیلی برخوردهاشونو جدی نمیگیرم، چون میدونم وظیفهشون اینه که مطمئن بشن بچهها دارن به جای درستی میرن، ولی خب متأسفانه راه خوب و حرفهای رو برای انجام وظیفهشون انتخاب نمیکنن.
به هرحال ما اینجاییم، در نقطهی پایان خان اول و در آغاز خوان دوم که انتظار برای وقتیه که کودکی با مشخصات مورد نظر ما برای تحویل وجود داشته باشه. زمانی که معلوم نیست تا کی طول میکشه.