قصه‌ی تازه ما 1

30ام آبان بود که کارشناس‌مون بهم زنگ زد. گفت یه دختر چهار ساله داریم میاین ببینینش؟ قرار شد صبح شنبه 4 آذر بریم ببینیمش.

از قضا این بچه هم تو همون مرکزی بود که سارا نگهداری می‌شد. به همین خاطر ما با اکراه قبل کردیم... یادآوری رفتارها و ماجراهای قبلی دل زده‌مون کرده بود... وقتی هم توی بهزیستی کارشناسمون داشت در مورد پرونده‌اش توضیح می‌داد من یواشکی به عکسش نگاه کردم. یه عکس قدیمی که خیلی بد گرفته شده بود، طوری که حتی به نظر میومد که دخترک مشکلی داشته باشه. تو دلم با سارای زیبا و شیرین مقایسه‌اش کردم و احساس کردم که حتی انگیزه‌ای ندارم برای رفتن و دیدن بچه. دلم می‌خواست همون جا بگم نه، ولی بعد گفتم تا اینجا اومدیم، حداقل ببینیمش بعد.. راستش با حال خیلی بدی رفتم اونجا. حتی برخلاف دفعه قبل که خیلی ذوق و شوق داشتم و کلی فیلم گرفتم... این بار دستم نمیرفت برای هیچ کاری .. فقط یکی دو تا فیلم کوتاه گرفتم ... چون تو دلم گفتم شاید بچه رو دیدی و پسندیدی بعد پشیمون میشی.
تمام مدت مسیر تو دلم داشتم کلنجار می‌رفتم.. بین حس‌های متضاد که هر لحظه یه شکلی میشدن .... یه جایی به خودم نهیب زدم که دختر! تو وقتی این راه رو شروع کردی به خودت گفتی می‌خوام برای یه بچه مادری کنم... تنها شرط انتخاب اون بچه هم برات این بود که نیاز به مادر داشت... تو حساب کتابت هم حرفی از زیبایی و هوش و ذکاوت و حتی سلامتی نبود... گفتی یه بچه که مادر بخواد.. حالا چی شده دو به شک شدی؟ چون فکر میکنی به قشنگی سارای قبلی نیست؟ چون می‌ترسی سالم نباشه؟ چون فکر می‌کنی بهزیستی این بار هم داره مخفی‌کاری میکنه؟ با خودم فکر کردم انصاف نیست پای حرفی که روز اول به خدا زدم نمونم... خدا تمام موانع رو یکی یکی از جلوی پامون برداشته بود و حالا دیگه وقت دبه کردن تو معامله با خدا نبود... به خودم گفتم شرایط این بچه هر چی که باشه من هستم.. بی چک و چونه.
وقتی رسیدیم اونجا، کارشناسشون فوری ما رو شناخت... گفت اتفاقاً وقتی برنگشتین خیلی دلمون میخواست بدونیم چی شد و چی کار کردین.. حرف ماجراهای سارا افتاد و برخوردهای بهزیستی... که تا حرفش شد من اشکهام سرازیر شد... هر کاری می‌کردم نمیتونستم جلوی اشک‌هامو بگیرم... حس غریبی بود برای من.. نمی‌دونستم چمه... فقط انگار بغض این چند وقت بود که باز شده بود و تمام هم نمی‌شد...
شاید نیم ساعتی کشید تا من خودمو جمع و جور کردم.. یادم نیست... فقط بهشون گفتم که لطفاً بحث رو عوض کنید.. با این قیافه اون بچه منو ببینه وحشت می‌کنه... 

با همه اون حال بد، به محض اینکه جوجه خانم از درگاه در اومد تو، انگار همه چیز از یادم رفت. هر اتفاقی که قبل از اون افتاده بود، همه اذیت‌های بهزیستی، همه دوندگی‌ها، همه بدقولی‌ها، بی‌فکری‌ها، همه و همه محو شد... از اونجا به بعد دیگه فقط دخترک شیرینی بود که با هر قدم پنگوئن‌واری که به سمت ما برمیداشت من دلم می‌لرزید... اون نگاه زنده و شیطونش از همون لحظه دلم رو برد... وقتی که اومد تا ده دقیقه با خجالت فقط با بالا انداختن ابروهاش جواب میداد و از بغل مدیر مرکز بیرون نمومد..  ولی بعد از ده دقیقه داشتم تو حیاط محوطه باهاش بازی می‌کردم... پر از هیجان و شور بود... پر از انرژی و نشاط ... خود خود زندگی بود.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عرضم به خدمتتون که...

ببخشید که اینقدر دیر اومدم... با بودن این دخترک زندگیم شلوغ و رو دور تند شده... برای همه چیز وقت کم میاد.. علی‌الخصوص برای نوشتن... چندین بار اومدم بنویسم.. ولی هر بار پست‌هام نصفه موند ... یک بار هم که ناخواسته پست نصفه رو منتشر کرده بودم که مجبور شدم برش دارم.. حالا تعطیلات عیدی فرصتی داد که مفصل بنویسم.. قبل از اینکه جزئیات از یادم بره. 

راستی... سال نو مبارک!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از سلسله ماجراهای ما با بهزیستی 4

یک هفته بعد از اون ماجرا، دوباره از بهزیستی بهم زنگ زدن: 

کارشناس مربوطه: می‌خواستم بپرسم نظرتون راجع به نازنین که رفتین دیدین چی بود؟

من: جااااااان؟؟؟؟

کارشناس مربوطه: گفتم می‌خواهم نظرتون رو راجع به بچه‌ای که امروز رفتین دیدین بدونم.

من: کدوم نازنین؟ چی؟ کی؟ چی میگین شما؟ 

کارشناس: شما امروز نرفتیم نازنین رو ببینی؟

من: والا من کلاً یک بچه دیدم، اونم هفته‌ی پیش بود، اسمش هم سارا بود، نازنین نبود. کسی هم بچه‌ی دیگه‌ای به من معرفی نکرده.

کارشناس مربوطه: ببخشید، فکر کردم اون خانواده‌ای که رفتن نازنین رو دیدن شما بودین.

من: 😐


وقتی واسه همسر تعریف کردم گفت: می‌پرسیدی چند دقیقه وقت داریم نظر بدیم 😁

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از سلسله ماجراهای ما با بهزیستی 3

ما چند روز بعدش رفتیم پیش مشاورمون. البته دیگه فقط غر زدیم، و وقتی ماجرا رو براش گفتیم حسابی از دست مدیر اون مرکز عصبانی شد، اونقدر که گفت من این کارش رو گزارش میدم. گفت رفتار خیلی اشتباهی کرده و شما رو در موقعیت بدی قرار داده، در حالیکه اصلاً حق این طور اظهار نظری نداشته. توضیح داد که تصمیم‌گیری در مورد هویت و شرایط بچه‌ها با قاضی خانواده است و حتی تشخیصش با بهزیستی نیست. گاهی ممکنه برای دادگاه نسبت دو تا بچه محرز هم بشه، ولی تشخیص دادگاه این باشه که بهتره در دو خانواده‌ی جدا برن و خلاصه همه چیز بستگی به حکم قاضی داره. 

من به شخصه معتقدم اون کسی که بچه‌ی ما رو مشخص می‌کنه یکی دیگه است و اگر اون اراده کنه که بچه‌ای مال ما باشه کل تشکیلات بهزیستی و قوه‌ی قضائیه و ال و بل هم نمی‌تونه مانعش بشه. به علاوه من تصمیم گرفتم برای یه بچه مادری کنم، و زیاد برام فرقی نداره که اون بچه کی باشه. همه‌ی اون بچه‌ها در یک چیز مشترکن و اون اینه که نیاز به مادر دارن. برای من همین کافیه. بنابراین عصبانیتم از بهزیستی زیاد دلیل شخصی نداره.  

چیزی که تو کل این ماجرا منو عصبانی کرد، مدلیه که بهزیستی در مورد سرنوشت اون بچه‌ها و خانواده‌های فرزندپذیر تصمیم‌گیری می‌کنه. 

من فکر می‌کنم خانواده‌ی ما، جای مناسبی برای سارا بود. سارا بچه‌ی باهوشی بود و من مطمئنم که ما می‌تونستیم اونو توی مسیری که باید ببریم. به علاوه روحیاتی که اون بچه داشت و علاقه‌مندی‌هاش مثل علاقه‌اش به کتاب و شعر خیلی به خانواده‌ی ما نزدیک بود. کاش بهزیستی سرنوشت این بچه‌ها رو با فکر کردن به این شباهت‌ها تعیین می‌کرد، نه با دقیقه‌ها. نمیدونم سارا هنوز توی بهزیستیه یا واقعاً خانواده‌ای اونو برده. امیدوارم که برده باشن، و بیشتر امیدوارم اون خانواده بتونه توانایی‌هایی که سارا داشت رو ببینه و پرورش بده.   

از طرف دیگه کاش بهزیستی متوجه باشه که وقتی به یه خانواده زنگ میزنه داره چه امیدی تو دلشون می‌کاره. مخصوصاً اگر اون خانواده، مسأله‌ی ناباروری داشته باشه. من تو مسیر فرزندخواندگی با دوستانی آشنا شدم که هر کدوم بیشتر از ده ساله که منتظر بچه هستند. راه‌های زیادی رو رفتن و بارها و بارها ناامید شدن. هر ماه تلاش کردن و ناامید شدن، با هر بار سقط فرزندشون ناامید شدن، با هر IVF ناموفق ناامید شدن، با میلیون میلیون هزینه‌ی درمان ناامید شدن... و حالا هم توی مسیر چند ساله‌ی فرزندخواندگی و چالش‌هایی که پیش پاشون میذارن بارها ناامیدی و سرخوردگی و انتظار رو تجربه کردن. این جور بازی کردن با روحیه‌ی اون خانواده‌ها اثرات خیلی بدی داره. حداقل کارشناس‌های بهزیستی باید اینو بدونن و مراعات کنن. اگر جای ما، یکی از اون خانواده‌ها بودن قطعاً الان حال بدتری داشتن. 

کاش حداقل کارمندهای بهزیستی به کارشون، بیشتر از یک کار اداری روزانه نگاه می‌کردن، گرچه مقصر این ماجرا، آدمها نیستن، سیستم مهندسی‌نشده و ناکارآمده. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از سلسله ماجراهای ما با بهزیستی 2

من موضوع رو برای فردی که زنگ زده بود تعریف کردم. از صحبت‌هایی که شنیدیم و تناض‌هایی که باهاش مواجه شدیم. فرد مربوطه ما رو وصل کرد به یکی دیگه از کارشناس‌ها که من میشناختمش و فردی با تجربه و تحصیل کرده بود. ولی کارشناس مربوطه خیلی جالب برخورد نکرد. نذاشت من شرایط رو براش توضیح بدم و در جواب فقط گفت که وقتی این موضوع برای بهزیستی محرز نشده یعنی خواهر و برادر نیستن، و اگر ثابت میشد که خواهر و برادرن اونا رو به خانواده‌ای میدادن که خواهان دو تا بچه هستن. بعد از یه صحبت چند دقیقه‌ای گفت که باید همین الان نظرمون رو اعلام کنیم. من بدجوری جا خوردم. چطور میشد در عرض کمتر از نیم ساعت در مورد همچین موضوع مهمی تصمیم گیری کرد. سعی کردم براش توضیح بدم که ما تو چه شرایطی هستیم و با چه ابهاماتی مواجه شدیم. گوش نداد. گفت چون ده دقیقه‌ی دیگه میخواد بره خونه، نهایتاً ده دقیقه میتونه بهمون وقت بده که تصمیم بگیریم، وگرنه بچه رو میدن به خانواده‌ی بعدی. ما خیلی شوکه و شاکی شدیم، ولی چون خیلی مهر سارا به دلم نشسته بود سعی کردم یک کم ازش وقت بخرم. بهش گفتم که از خود مشاور بهزیستی وقت گرفتیم که بریم باهاش مشورت کنیم (واقعاً هم زنگ زده بودم. یعنی تنها کاری که با اون صحبت‌ها به ذهنمون رسیده بود این بود که وقت بگیریم و بریم با مشاوری که بهزیستی بهمون معرفی کرده مشورت کنیم). قبول نکرد. گفتم الان که ساعت نزدیکه پنجه و شما هم داری میری خونه. حداقل تا فردا صبح که میایید سر کار به ما وقت بده. ما فردا صبح بهتون جواب میدیم. بازم گفت امکانش نیست و فقط همون ده دقیقه رو می‌تونه فرصت بده. 

همسر جان که کارد می‌زدی خونش در نمیومد. گفت بگو اگر این جوری جواب می‌خواهید جواب ما منفیه، ولی من باز سعی کردم توی این مدت کم مشاورمون رو پیدا کنم و تلفنی باهاش صحبت کنم. موفق نشدم، و کارشناس مربوطه ده دقیقه بعدش زنگ زد. بهش گفتم ما واقعاً با این شرایط و توی این مدت کم نمی‌تونیم در مورد سرنوشت دو تا بچه تصمیم بگیریم. اونم گفت که بچه رو میدن به متقاضی بعدی... به همین راحتی. 

مونده بودیم تو بهت و حیرت رفتار بهزیستی. با هیچ منطقی نمی‌تونستیم رفتارشون رو هضم کنیم. شب خیلی بدی رو گذروندیم و من صبح پاشدم رفتم بهزیستی. اینقدر عصبانی و بهم ریخته بودم که فکر می‌کردم حتماً دعوام میشه. ولی کارشناس خودمون تا حال منو دید شروع کرد به آروم کردن من. مفصل براش تعریف کردم. سریع فهمید مشکل کجا بوده و خیلی تلاش کرد آرومم کنه و شرایطشون رو توضیح بده.  

توضیحاتش عصبانیتم رو آروم کرد، ولی مشکلی رو حل نکرد. حال من همچنان بد بود و سیستم بهزیستی به نظرم غلط و معیوب، سارا رو هم که داده بودن به یه خانواده‌ی دیگه. این که چطور با این سرعت این کارو کرده بودن و آیا اصلاً خانواده‌ی دیگه‌ای در کار بود یا فقط چون یه بلوفی زده بودن مجبور بودن دنبالش رو بگیرن نمیدونم. نتیجه‌اش این شد که اون دختر شیرین قسمت ما نشد. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از سلسله ماجراهای ما با بهزیستی 1

شنبه اول مرداد بهمون زنگ زدن. گفتن یه دختر 5 ساله دارن که اگر دوست داریم همون روز بریم ببینیمش. ما هم با هیجان کار و زندگی رو تعطیل کردیم و رفتیم. چقدر تو بهزیستی معطل شدیم تا کارشناس مربوطه‌مون از جلسه‌اش اومد بیرون و نامه معرفی ما رو نوشت بماند. در توضیح پرونده‌ی سارا کوچولو (ترجیح میدم اسم واقعی کودک رو نگم) گفت که یک سال پیشش همراه با یه پسربچه‌ی هشت ساله پذیرش شده. اورژانس اجتماعی دو تاشون رو توی یکی از خونه‌هایی که معتادها جمع میشن پیدا کردن. توی این یکسال هیچ کس برای بردن بچه‌ها مراجعه نکرده و تحقیقات بهزیستی هم به جایی نرسیده بود. کارشناسمون می‌گفت خود بچه‌ها معتقد بودن که خواهر و برادرن، ولی تو تحقیقاتی که سازمان انجام داده این موضوع محرز نشده و بهزیستی بعید می‌دونه که نسبتی با هم داشته باشن.  

ما همچنان دوست داشتیم که سارا رو ببینیم. نامه‌ی معرفی رو گرفتیم و رفتیم به مرکزی که سارا کوچولو نگهداری می‌شد، وقتی رسیدیم سارا نبود. با بچه‌های دیگه رفته بود استخر. مدیر مرکز گفت که به ما نگفتن شما میایید. خلاصه که ما یک ساعتی نشستیم تا سارا اومد. یه دختر خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود با چشم‌های درشت و باهوش. به من شبیه بود، ولی شباهت بیشتری به برادرزاده‌ام داشت. این شباهت ظاهری و حتی رفتاریش با برادرزاده‌ام برام خیلی جالب بود. تمام مدت شعر خوند و ماجرا تعریف کرد و مفصل دلبری کرد. کافی بود بهش یه موضوع بدی، در لحظه برات یه قصه‌ی طولانی خلق می‌کرد و با آب و تاب تعریف می‌کرد. پاستیلی که براش برده بودم رو فوری باز کرد و به من و همسر تعارف کرد. آخرش هم که خسته شد خوراکی‌هاش رو زد زیر بغلش و با خودش برد، و البته دل منو هم با خودش برد. 

از اونجا که اومدیم بیرون، شکی نداشتم که سارا رو میخوام. اما یه موضوعی ذهن من و همسر رو به خودش مشغول کرده بود. تمام مدتی که ما اونجا منتظر سارا بودیم مدیر مرکز در مورد مهران، برادر سارا صحبت کرده بود، در مورد وابستگی این دو تا بچه به هم، و این که هم دیگه رو میبینن و خیلی چیزهای دیگه. حتی قبل از اینکه ما سارا رو ببینیم، عکس برادرش رو به ما نشان داد و اصرار داشت که ما هر دو تا بچه رو با هم ببریم. حرف‌هایی که میزد با صحبت‌های کارشناسمون تو بهزیستی تناقض جدی داشت و ما رو با یک سری ابهامات مواجه کرد. ابهاماتی مثل این که نکنه واقعاً داریم یه خواهر و برادر رو از هم جدا می‌کنیم، تکلیف برادرش چی میشه، در آینده چه اتفاقاتی ممکنه بیفته، و خیلی سؤالات دیگه. ما شرایط نگهداری از دو تا بچه رو نداشتیم، و به علاوه، اگر تصمیم می‌گرفتیم که خودمون هم بچه‌دار بشیم شرایطمون برای نگهداری از سه تا بچه دیگه اصلاً مناسب نبود. تازه معلوم نبود که این دو تا کوچولو واقعاً با هم خواهر و برادر باشن و با توجه به این که برادر سارا سه سال از خودش بزرگتر بود، ما مهران رو قبول می‌کردیم یا نمی‌کردیم، هر کدوم یه جور می‌تونست مسأله‌ساز بشه. خلاصه که ما از اونجا اومدیم بیرون، گیج و متحیر و پر از سؤال...


مدت زیادی از بیرون اومدن ما از مرکز نگذشته بود که یکی از کارشناس‌های بهزیستی زنگ زد. می‌خواست بدونه نظرمون در مورد سارا چی بوده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

صرف به روزرسانی

اگر فکر می‌کنید اتفاق جدیدی افتاده که من در موردش ننوشتم... خب اشتباه می‌کنید. هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده و ما همچنان منتظریم.  

چرا باید اینقدر صبر کنیم؟ خدا می‌داند و بهزیستی و لاغیر. فکر کنم بهزیستی عادت دارد آدم‌ها را جان به سر کند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شور و شیرین شورای امروز

خب من باید امروز رو به عنوان تاریخ تحقق یک رویا ثبت کنم. جلسه ما برگزار شد و خدا رو شکر با جواب مثبت اومدیم بیرون. 😊

جلسه‌ی سخت و پیچیده‌ای نبود و سؤالات معمول همیشگی‌شون رو پرسیدن، در مورد رابطه‌ی ما و انگیزه‌هامون و میزان آگاهی‌مون در مورد کاری که می‌خواهیم بکنیم. ما خیلی راحت با موضوع برخورد کردیم. وسط جلسه شوخی می‌کردیم و سر به سر هم می‌ذاشتیم، برای همین اونا هم حس خوبی گرفتن. 

یک سری سؤال هم پرسیدن در مورد بزرگ کردن بچه‌ها. یه جوری سؤال‌هاشون رو جواب دادم که کارشناسش پرسید شما خیلی با بچه‌ها بودین؟ انتظار نداشت اینقدر در مورد روحیات بچه‌ها بدونم. 😉 

بخش آخر جلسه رو که استثنا کنم، می‌تونم بگم که جلسه‌ی خیلی خوبی بود و برخوردهای خوبی داشتند. آخرهای جلسه اما، کارشناس حقوقی‌شون نه رفتار خوبی داشت و نه اطلاعات کافی... آخرین نفری بود که سؤالاتش رو پرسید و کلی کفر ما رو درآورد با رفتار غیرمؤدبانه و سؤالات بی‌ربطش. یه جوری برخورد کرد که دلم میخواست بهش بگم "آقا احیاناً شما دزد گرفتی؟". 

آقای همسر تا خونه داشت حرص می‌خورد که چرا به اندازه‌ی کافی از خجالت طرف درنیومده و مصلحت‌اندیشی کرده، ولی خب من فکر می‌کنم که ما به اندازه کافی و خیلی مؤدبانه جوابش رو دادیم، و حتی سایر اعضاء جلسه از ما حمایت کردند.

متأسفانه تو این مدت ما برخوردهای این شکلی از پرسنل بهزیستی کم ندیدیم. آدمهایی که باید یادشون انداخت که کل این ماجرا قراره به صورت برد-برد-برد برای ما و بچه و بهزیستی باشه. ولی بعضی‌هاشون جوری برخورد می‌کنند که انگار با باند قاچاق کودک مواجه‌ان و اگر یه ذره فشار بیارن دروغ‌های ما در میاد و به اهداف پلیدمون اعتراف می‌کنیم. من خیلی برخوردهاشونو جدی نمی‌گیرم، چون میدونم وظیفه‌شون اینه که مطمئن بشن بچه‌ها دارن به جای درستی میرن، ولی خب متأسفانه راه خوب و حرفه‌ای رو برای انجام وظیفه‌شون انتخاب نمی‌کنن.

به هرحال ما اینجاییم، در نقطه‌ی پایان خان اول و در آغاز خوان دوم که انتظار برای وقتیه که کودکی با مشخصات مورد نظر ما برای تحویل وجود داشته باشه. زمانی که معلوم نیست تا کی طول می‌کشه. 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

پایان یک انتظار

بالاخره امروز از بهزیستی زنگ زدن. گفتن فردا کمیته‌ی تصمیم‌گیری استان برگزار میشه و قراره پرونده ما هم بررسی بشه. باید ده صبح اونجا باشیم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اولین گام‌ها

اسفند 94 برایش درخواست دادیم. سه‌شنبه روزی بود که با همسر جان رفتیم. بهزیستی استان تهران سه‌شنبه‌ها یک جلسه‌ی عمومی دارد برای کسانی که متقاضی هستند. اصرار دارند که اول آن جلسه را شرکت کنی، که البته حق هم دارند، چون فرصت خوبی است که جواب خیلی از سؤال‌هایتان رو بگیرید و بتونید تصمیم روشن‌تر بگیرید. 

ما که همانجا درخواست را نوشتیم و دادیم. حال خیلی خوشی داشتم آن روز و کبکم خروس می‌خواند. بعد از آن روز یک انتظار طولانی شروع شد که تا دی ماه سال بعد طول کشید.

ما درخواست اولیه‌مان را برای پسر دادیم، چون پسرها متقاضیان کمتری دارند. اما بهزیستی اصرار به بحث محرمیت داشت (برای خود ما خیلی مهم نبود. چون فکر می‌کردیم کسی محرمتر از کودکی نیست که سر سفره‌ی شما بزرگ شده است). به هر حال، ما راهی پیدا نکردیم که بتوانیم آن بچه را محرم کنیم، برای همین درخواست‌مان را به دختر تغییر دادیم. البته بعدها فهمیدیم که این شرط محرمیت آنقدرها هم سخت‌گیرانه نبود و راهی برای حل کردن این مشکل وجود داشت.  

دی ماه سال گذشته زنگ زدند که بیایید برای مصاحبه‌ی اولیه و تشکیل پرونده. همه‌اش می‌ترسیدم به خاطر متفاوت بودن شرایط ما، همین اول کاری جواب رد بشنویم، ولی مصاحبه خیلی خوب پیش رفت و توانستیم کارشناس مربوطه را قانع کنیم که نه خل شدیم، نه جوگیر و نه این یک تصمیم احساسی و زودگذر است.

بعد هم که آماده کردن مدارک و مشاوره و آزمایشات پزشکی و بازرسی‌شان از خانه و حالا، انتظار و انتظار و انتظار...

یکی از سختی‌های این راه همین است... دوره‌ی انتظار مادرانه‌اش خیلی بیشتر از نه ماه و نه روز است. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰