پدرم عادت داشت با ما بازی کند. آن هم زمانی که وقت‌گذرانی پدران با کودکان رسم نبود. با ما نقاشی می‌کرد، کارتون می‌دید، و در هیجانات کودکی‌مان سهیم می‌شد. 

از وقتی که در سفر مشهد لذت اسب‌سواری را چشیدیم، کار همیشگی‌اش اسب شدن بود. اسب سالم، اسب لنگان، اسب وحشی. حتی وقتی که هنوز یک هفته از جراحی سنگ کلیه‌اش نگذشته بود هم اسب می‌شد، اسب دوترکه.

من و برادرم، عادت وقت‌گذرانی با بچه‌ها را از او به ارث برده‌ایم. شاید چون خیلی خوب می‌دانیم که بازی کردن با بزرگترها لذتی دارد که هرگز از خاطر لحظه‌های کودکی نمی‌رود.

او را هم قریب به سی سال است که ندیده‌ام، اما عشقی که به جان کودکی‌هایم ریخته تا همیشه با من است.