چند وقت پیش رفته بودم بیمارستان، برای برداشتن استنتی (stent) که دکتر توی کلیهام گذاشته بود. توی اورژانس بیمارستان منتظر بودم تا بروم اتاق عمل.
آن طرف پرده، روی تخت کناریم یک پسربچه هفت هشت سالهی خیلی مؤدب خوابیده بود که داشت با دکترها سر آمپول زدن یا سرم زدن چک و چانه میزد. مطمئن نبود که سرم چطور چیزی است و چقدر درد ممکن است داشته باشد، برای همین گریهکنان تلاش میکرد "عمو" دکترها را حداقل به آمپول راضی کند که میدانست هر چه هست به هر حال زود تمام میشود.
من هم این طرف پرده داشتم فکر میکردم که بهترین نوع مشکل، همین آمپول زدن است. مشکلی که وسعت دردش همهی عمر ثابت و شناخته شده میماند. گرچه در کودکی مشکل بزرگی است، اما ما بزرگ میشویم، و این مشکل با ما بزرگ نمیشود. ما بزرگ میشویم و طاقتمان به درد زیاد میشود و این درد روز به روز برایمان کوچکتر و کوچکتر میشود. دردهای دیگر این طور نیستند. هر چقدر که بزرگ میشویم، مشکلات و دردهایمان جلوتر از خودمان چند برابر بزرگ میشوند، و هر بار هم تازه و عجیب و ناشناخته.