به مادران، پدران و همسرانی فکر میکنم که هر لحظه امیدشان ناامیدتر میشود، و به آنهایی که کمکم باید برای شناسایی عزیزانشان بروند.
به کودکانی فکر میکنم که از اتفاقها و غیبت ناگهانی پدرشان چیزی سر در نمیآورند، و بیشتر به کودکانی که از حجم این درد، سر درمیآورند.
به آتشنشانهایی فکر میکنم که نه به شوق نجات یک زندگی، که تنها به حرمت حفظ پیکر رفقایشان، از خستگی و فشار خمیده شدهاند.
به حال مالک، هیأت مدیره یا هر فرد مسؤول دیگری در ساختمان پلاسکو فکر میکنم که خودش میداند اخطاریههای آتشنشانی را خوانده است، ولی با دلیل و بیدلیل از کنارش گذشته است.
به کسبهای فکر میکنم که از همهی زندگیشان تلی از بهت و حسرت باقی مانده و به هزاران نفری که غم نان، قوت روز و شبشان شده.
به معدود افرادی فکر میکنم که هنوز آنقدر وجدان دارند که سهم خودشان را در این حادثه بدانند؛ به آنهایی که به حقانیت جایگاه امروزشان شک کردهاند و به کسانی که دیگر به سختی میتوانند به خواب خرگوشیشان ادامه دهند.
به شرم احتمالی یک قانونگذار از اولویتبندیهایش فکر میکنم، کسی که به اماکن اجازه میدهد یک واحد تولیدی را به خاطر اسم خارجیاش پلمپ کند، ولی به آتشنشانی این اجازه را نمیدهد.
به خیلیها فکر میکنم... به خیلی از آدمها... به کسانی که در دلشان درد و در سرهایشان قیامتی برپاست. دلم را پیش هر کدامشان که میگذارم نوعی از درد هجوم میآورد. راست گفتهاند که درد را از هر طرف که بنویسی درد است.
امّا...
سوگواری به این شیوهای که ما در آن ید طولایی داریم کمکی به حالمان نمیکند. ما مردمانی هستیم که چند روزی در شیونها همراهی میکنیم و بعد همه چیز فراموش میشود، حتی صاحبان عزا به حال بد خودشان رها میشوند.
دست از شیون برداریم. به جایش راه نشان بدهیم، راهی که حالمان را خوب کند. راهی که یکی از این دردها را درمان کند. مثل کسبهای که مغازهشان را با همسایههایشان شریک شدند. مثل آنهایی که آگهی استخدام برای بیکارشدگان پلاسکو دادهاند، مثل آنهایی که به آتشنشانیها رفتند، مثل آنهایی که امروز مغازهشان را بیمه کردند.
ابرهای مصیبت را کنار بزنیم... سهممان را در درمان این فاجعه بشناسیم... دینمان را در پرهیز از فاجعهی بعدی ادا کنیم.... چاره بسازیم... درمان بسازیم... درد ما را مرثیهخوانیهای هزار باره درمان نمیکند.