وقتی برگشتم به ایران، آدم‌های نزدیک زندگی‌ام دو گروه شده بودند. 

گروه اول آدم‌هایی بودند که در نگاهشان، غریبگی خانه کرده بود. آدم‌هایی که خیلی زود فهمیدم نبودنم را با دیگرانی پر کرده‌اند و حالا به سختی می‌توانند مرا در برنامه‌ی شلوغ زندگی‌شان جا بدهند، آدم‌هایی که واقعیت امروزشان با تصویر به جا مانده در قلب و ذهن من، فاصله‌ای معنادار داشت. نه خُلقشان آن چیزی بود که من پیش‌تر می‌شناختم و نه دلشان جایی که منتظر بودم. آدم‌هایی که باعث شدند به خودم بگویم این همه مدت، دلتنگ یک خاطره‌ی فراموش‌شده بوده‌ام. 

کسانی که بعد از یک دوره‌ی طولانی به خانه برگشته‌اند، درد این غریبگی را خوب می‌دانند. چون در همه‌ی سالهایی که نبوده‌ای، خیالت را پر از خاطره‌ی این آدمها کرده‌ای. دلت گرم شده از فکر اینکه آنها جایی در زندگی‌ات منتظرت هستند. اصلا به خیال خوش آنها برگشته‌ای. به امید همان روزها برگشته‌ای. برای دوباره بودن کنار آن‌ها برگشته‌ای. روزی که می‌فهمی خاطره بر سراب ساخته‌ای و امید به پوشال بسته‌ای روز خوبی نیست.  

گروه دوم امّا، آنهایی هستند که برایشان درست همانجایی ایستاده‌ای که پیش از این بوده‌ای؛ می‌آیی و می‌بینی که جای خالی‌ات در زندگی‌شان - حالا هرچقدر شلوغ - محفوظ مانده؛ جلو رفته‌اند و زندگی کرده‌اند، امّا همه‌ی این سال‌ها که نبوده‌ای سهم تو را از رفاقت به هیچ کس و هیچ چیز دیگر نداده‌اند. آدم‌هایی که دلشان به اندازه‌ی دل خودت تنگ مانده است. آدم‌هایی که جانشان از آمدنت گرم می‌شود و پاره‌های آتشش را به جان تو می‌ریزند. 

مهمترین خدمتی که گروه اول به تو می‌کنند این است که دور معرفت گروه دوم یک خط پررنگ می‌کشند. به چشمت می‌آورند که گروه دوم هم می‌توانست بدهکار نان و نمک نماند و تو را جایی در گذشته‌ی زندگی‌اش جا بگذارد، امّا این کار را نکرد. برای همین، گروه دوم عزیزکرده‌ات می‌شوند. تْنگ دلشان را دودستی می‌چسبی که نکند به خم اخمی از تو ترک بردارد. آخر همین آدم‌ها، سرمایی که گروه اول به جان تو ریخته را، در حُرم رفاقتشان آب کرده‌اند.