در راستای همان رویای قدیمی

کسانی که من واقعی را می‌شناسند، می‌دانند که من در زندگی یک دغدغه بزرگ دارم: بچه‌ها. مخصوصاً بچه‌هایی که بدون عشق و حمایت توی این دنیای بی‌در و پیکر رها شده‌اند. توی دنیایی که با همه‌ی حمایت‌هایی که ما از خانواده‌ها و اطرافیان‌مان گرفتیم و می‌گیریم همچنان ترسناک و ناامیدکننده است. به علاوه، آنها دردهای بزرگی رو تحمل می‌کنند که مستحقش نیستند و تقریباً تنها کسانی هستند که در ایجاد آن درد هیچ نقشی نداشته‌اند. 

برای همین، از وقتی که یادم می‌آید سعی می‌کردم برایشان کاری انجام بدهم و منتهای آمال و آرزوهایم تأسیس یک خانه‌ی کودکان بوده و هست؛ آرزویی که عجالتاً از پس تأمین مخارجش برنمی‌آیم. یعنی شاید هیچ وقت دیگر هم برنیایم، چون با برآوردی که با بهزیستی کردیم ماهانه حدود 70 میلیون هزینه‌ی اداره‌ی چنین خانه‌ای است. در مورد این ماجرا، قبلاً اینجا نوشته‌ام. 

برای همین، فرزندخواندگی همیشه برایم گزینه‌ی پررنگی بوده است و حالا شاید تنها راهی که می‌توانم آن طور که می‌خواهم از قلب و روح و توانم خرج کنم. سالهاست که با همسر جان در موردش حرف زده‌ایم، نقشه کشیده‌ایم، و جنبه‌های مختلفش را بررسی کرده‌ایم.  

تا همین پارسال، دست و بالم را بهزیستی بسته بود. ما مشمول قانونشان نمی‌شدیم، چون با مسأله‌ی ناباروری روبرو نبودیم، و این مهمترین شرط بهزیستی بود. از سال 94 این قانون عوض شد. بالاخره بهزیستی هم فهمید که شرطش شرط معقولی نیست و احتیاط بیش از حدش دارد زندگی یک تعداد بچه را خراب می‌کند. 

القصه! به محض اطلاع از تغییر قانون با جناب همسر تصمیم گرفتیم که این آرزوی مرا عملی کنیم (این طور همسر بی‌نظیری دارم که تا این حد پایه‌ی دیوانه‌بازی‌های من است). اسفند ماه 94 با همسر جان رفتیم و درخواست فرزندخواندگی دادیم. چهار ماه پیش به ما زنگ زدند که بیایید برای تشکیل پرونده و تکمیل درخواست‌تان. یک لیست بلند بالا دادند دست‌مان از مدارکی که می‌خواستند. مدارکی که قرار بود تأیید کند که ما می‌توانیم پدر و مادر خوبی برای آن فرشته‌ی کوچک باشیم. کمی بیش از یک ماه طول کشید تا این مدارک جمع و جور شد، از گواهی سوءپیشینه تا تأییدیه‌های پزشک قانونی. کم‌کم برایتان از ماجراهای هر کدام می‌گویم.

این روزها منتظر تشکیل کمیته‌ی بررسی هستیم. یک کمیته‌ی هفت هشت نفره که قرار است بر اساس همان مدارک تصمیم بگیرد به رویای چندین ساله‌ی من رأی مثبت بدهد یا نه. قرار بود تا قبل از عید برگزار شود، ولی ادارات دولتی کی درست به وعده وفا کرده‌اند که این بار دومشان باشد؟؟!


خلاصه که ما همچنان منتظریم... منتظر و امیدوار. شما هم اگر از دلتان گذشت برای این رویای قریب و قدیمی من که این روزها رویای شیرین و مشترک ما شده دعا کنید.  

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اپیزود سوم

سال‌هاست دلم می‌خواهد از همین تصاویر گرم و روشن، از همین عشق‌هایی که به تار و پودر جان آدم نفوذ می‌کند، از همین خاطره‌های براق و رنگی، به جان کودک دیگری بریزم. به جان کودکی که دست روزگار، روح کودکی را از روزهای کودکی‌اش بیرون کشیده. 

دلم می‌خواهد این خاطره‌ها را چنان به تن کودکی‌هایش بدوزم که طعم روشنش زیر دندان باقی عمرش بماند، حتی اگر خود ما برایش نمانده باشیم.  

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اپیزود دوم

پدرم عادت داشت با ما بازی کند. آن هم زمانی که وقت‌گذرانی پدران با کودکان رسم نبود. با ما نقاشی می‌کرد، کارتون می‌دید، و در هیجانات کودکی‌مان سهیم می‌شد. 

از وقتی که در سفر مشهد لذت اسب‌سواری را چشیدیم، کار همیشگی‌اش اسب شدن بود. اسب سالم، اسب لنگان، اسب وحشی. حتی وقتی که هنوز یک هفته از جراحی سنگ کلیه‌اش نگذشته بود هم اسب می‌شد، اسب دوترکه.

من و برادرم، عادت وقت‌گذرانی با بچه‌ها را از او به ارث برده‌ایم. شاید چون خیلی خوب می‌دانیم که بازی کردن با بزرگترها لذتی دارد که هرگز از خاطر لحظه‌های کودکی نمی‌رود.

او را هم قریب به سی سال است که ندیده‌ام، اما عشقی که به جان کودکی‌هایم ریخته تا همیشه با من است.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اپیزود اول

پنج شش ساله بودم. خانم زمانی، همسایه‌ی مسن طبقه‌ی پایین بود. می‌ایستادم توی تراس خانه‌مان و به درخت‌های انارش نگاه می‌کردم. هنوز سرخی‌های سرک کشیده از میان شاخ و برگ‌ها یادم هست. هر بار که مرا می‌دید صدایم می‌کرد: "مرمر بیا پایین بهت انار بدم". او اولین کسی بود که مرا 'مرمر' صدا کرد، شاید هم اولین کسی که در خاطر شش ساله‌ی من مانده. ولی یادم هست که مرمر گفتنش برایم تازه و خوشایند بود. هنوز که هنوز، وقتی کسی مرا مرمر صدا می‌کند، مهربانی‌های گاه و بیگاهش برایم زنده می‌شود. 

از آن خانه که آمدیم، دیگر هرگز آن زن را ندیدم، ولی تصویرهای گرم و روشنی که در جان کودکی‌ام گذاشته، سی سال است که با من است. 

***

خودافشاگری غیرعاقلانه: اگر قصد خر کردن مرا داشتید جملاتتان را با همین 'مرمر' شروع کنید. به لطف خانم زمانی، در من جادو می‌کند این اسم و آن روی خوش و حرف‌گوش‌کنم را بالا می‌آورد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

تولدنوشت

از من بپرسید می‌گم بهترین دهه‌ی زندگی، دهه‌ی چهارمه. یعنی وقتی که از عدد دلهره‌آور سی رد می‌شی. اونجا جاییه که آدم بالاخره خود واقعی‌اش رو می‌شناسه، و از اون بهتر اینکه خود واقعی‌اش رو قبول می‌کنه. خودش رو با همه‌ی بدی‌ها و نقاط ضعفش قبول می‌کنه و بالاخره یاد می‌گیره چطور این آدم توی آینه رو همون طوری که هست دوست داشته باشه.  

دهه‌ی چهارم جاییه که آدم... 

 نه اونقدر جوونه که هزار علامت سوال و ابهام در مورد آینده‌ و آرزوهاش مضطرب و کلافه‌اش کنه، و نه اونقدر پیر شده که دست از رویاپردازی و آرزو داشتن بکشه.  

نه اونقدر جوون و بی‌تجربه‌ است که راه رسیدن به آرزوهاش رو ندونه، و نه اونقدر پیر که توان رسیدن بهشون رو نداشته باشه، نه اونقدر جوون که با خیالِ زمانِ بی‌نهایت زندگی، فرصت‌سوزی کنه، و نه هنوز به افسوس‌های کهن‌سالی رسیده برای فرصت‌های سوخته‌اش.  

نه اونقدر جوون که با هر اشتباه دست و دلش بلرزه و به خودش شک کنه، نه اون قدر پیر شده که دیگه نتونه خودش رو اون طوری که می‌خواد تغییر بده.

نه اونقدر جوون که کسی آدم رو به رسمیت نشناسه، و نه اونقدر پیر که خودش کسی رو به رسمیت نشناسه.

به نظرم جای خوبیه، با ترکیب به دردبخوری از تجربه، شناخت، فرصت و اعتماد به نفس؛ و من امروز درست وسط این دهه وایسادم. 

به شخصه حاضر بودم جای دهه‌ی بیست تا سی، دهه‌ی سی تا چهل رو دو بار زندگی کنم. حیف که حق انتخاب ندارم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

از خلقیات اسب‌ها و الاغ‌ها

اسمش اَرو (Arrow) بود. هیچ خوشش نمی‌اومد اسب‌های دیگه جلوتر از اون راه برن. هر اسبی که جلوش می‌‌اومد رو از پشت گاز می‌گرفت. هر جایی هم که راه می‌داد از صف مستقیم اسبها بیرون می‌زد، و یک راهی می‌رفت که بتونه از بقیه جلو بزنه. از مربی تعلیمش که پرسیدم گفت اسب‌ها هم مثل آدم‌ها خلقیات متفاوتی دارن. اَرو ذاتش رهبره. از اینکه دنباله‌روی اسب‌های دیگه باشه خوشش نمی‌آد، این کارا رو می‌کنه تا برتریشو به اسب‌های دیگه ثابت کنه.

مشابه همین رفتار رو از الاغی دیدم که توی کوه‌های ورزقان سوارش بودم. دوم بودن تو کتش نمی‌رفت. وقتی همگی داشتیم از کوه پایین می‌آمدیم ده متری جلوتر از بقیه راه می‌رفت و به محض این هم که الاغی بهش نزدیک می‌شد سرعتشو زیاد می‌کرد تا یه وقت اون یکی جلو نزنه. الاغ رقیب که از دیدش خارج می‌شد دوباره سرخوش و آروم به راهش ادامه می‌داد. 


چاره چیه؟ باید به خلقیات موجودات احترام گذاشت 😊

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

از دردمان درمان بسازیم

به مادران، پدران و همسرانی فکر می‌کنم که هر لحظه امیدشان ناامیدتر می‌شود، و به آنهایی که کم‌کم باید برای شناسایی عزیزانشان بروند. 

به کودکانی فکر می‌کنم که از اتفاق‌ها و غیبت ناگهانی پدرشان چیزی سر در نمی‌آورند، و بیشتر به کودکانی که از حجم این درد، سر درمی‌آورند. 

به آتش‌نشان‌هایی فکر می‌کنم که نه به شوق نجات یک زندگی، که تنها به حرمت حفظ پیکر رفقایشان، از خستگی و فشار خمیده شده‌اند. 

به حال مالک، هیأت مدیره‌ یا هر فرد مسؤول دیگری در ساختمان پلاسکو فکر می‌کنم که خودش می‌داند اخطاریه‌های آتش‌نشانی را خوانده‌ است، ولی با دلیل و بی‌دلیل از کنارش گذشته است. 

به کسبه‌ای فکر می‌کنم که از همه‌ی زندگی‌شان تلی از بهت و حسرت باقی مانده و به هزاران نفری که غم نان، قوت روز و شب‌شان شده.

به معدود افرادی فکر می‌کنم که هنوز آنقدر وجدان دارند که سهم خودشان را در این حادثه بدانند؛ به آنهایی که به حقانیت جایگاه امروزشان شک کرده‌اند و به کسانی که دیگر به سختی می‌توانند به خواب خرگوشی‌شان ادامه دهند. 

به شرم احتمالی یک قانون‌گذار از اولویت‌بندی‌هایش فکر می‌کنم، کسی که به اماکن اجازه می‌دهد یک واحد تولیدی را به خاطر اسم خارجی‌اش پلمپ کند، ولی به آتش‌نشانی این اجازه را نمی‌دهد. 

به خیلی‌ها فکر می‌کنم... به خیلی از آدم‌ها... به کسانی که در دلشان درد و در سرهایشان قیامتی برپاست. دلم را پیش هر کدامشان که می‌گذارم نوعی از درد هجوم می‌آورد. راست گفته‌اند که درد را از هر طرف که بنویسی درد است.

امّا... 

سوگواری به این شیوه‌ای که ما در آن ید طولایی داریم کمکی به حالمان نمی‌کند. ما مردمانی هستیم که چند روزی در شیون‌ها همراهی می‌کنیم و بعد همه‌ چیز فراموش می‌شود، حتی صاحبان عزا به حال بد خودشان رها می‌شوند. 

دست از شیون برداریم. به جایش راه نشان بدهیم، راهی که حالمان را خوب کند. راهی که یکی از این دردها را درمان کند. مثل کسبه‌ای که مغازه‌شان را با همسایه‌هایشان شریک شدند. مثل آنهایی که آگهی استخدام برای بیکارشدگان پلاسکو داده‌اند، مثل آنهایی که به آتش‌نشانی‌ها رفتند، مثل آنهایی که امروز مغازه‌شان را بیمه کردند. 

ابرهای مصیبت را کنار بزنیم... سهم‌مان را در درمان این فاجعه بشناسیم... دین‌مان را در پرهیز از فاجعه‌ی بعدی ادا کنیم.... چاره بسازیم... درمان بسازیم... درد ما را مرثیه‌خوانی‌های هزار باره درمان نمی‌کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

امروزِ تلخ

روزی که توی نیوزیلند زلزله آمد خیلی از ساختما‌ن‌های عمومی تخلیه شد. مأمورهای امداد تحت هیچ شرایطی اجازه نمی‌دادند که کسی وارد ساختمان‌ها بشود. اگر پول، لپ‌تاپ، مدارک و یا حتی مهمترین وسایل زندگی‌تان هم توی ساختمان جا مانده بود اجازه ورود به شما داده نمی‌شد. دوستی داشتیم که پاسپورتش را برای تمدید ویزا داده بود. سه هفته بدون پاسپورت و ویزا ماند، ولی حتی مأمورین امداد اجازه نداشتند که داخل شوند و پاسپورت‌ها را بیاورند. این رفتارها آن قدر افراطی بود که دیگر تبدیل به سوژه‌ی خنده‌ی ما شده بود. چون ساختمان‌های زیادی بودند که ظاهرشان هیچ مشکلی نداشت و نهایتاً چند ترک کوچک داشتند. ولی همچنان ورود به ساختمانی که وضعیت کلی‌اش ارزیابی نشده، ممکن نبود. 

مردم هم عجیب احتیاط می‌کردند. خلاف توصیه‌های ایمنی عمل نمی‌کردند، و به دانشی که نیروهای امداد داشتند و آنها نداشتند اعتماد می‌کردند. ما گاهی آنها را به جان‌دوستی متهم می‌کردیم. 

امروز که به حادثه‌ی پلاسکو نگاه می‌کنم، آن همه سخت‌گیری افراطی از کادر امدادی و آن حجم محافظه‌کاری مردم کاملاً منطقی به نظر می‌آید.  


دیگر باید برای یک معجزه‌ی بعید دعا کرد...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

که آخری بود آخر شبان یلدا را

امشب عروسی یک دوست عزیز بود، دوستی که سالها شاهد و شنوای روزهای سیاه و سفید زندگیش بودم. برای همین عروسی امشب، به چشم من فقط یک عروسی نبود.

من پشت همه‌ی اون رنگ‌ها و نورها، دختری رو می‌دیدم که از مسیری سخت گذشته تا به اون شب برسه. هر گردش دامن سفیدش، غبار یه تلخکامی رو جارو می‌کرد و با هر صدای خنده‌اش، رد یک اشک شسته می‌شد. 

اولین باری که دیدمش، روزی بود که توی اتاق کنفرانس شرکت‌مون باهاش مصاحبه کردم. خودش رو توی یک صندلی گوشه‌ی اتاق جمع کرده بود و به زحمت می‌شد صداشو شنید. دختری بود که از پشت نمیکت‌های مدرسه، رفته بود تو دل یک زندگی، زندگی‌ای که چند سال بعدش با زخم‌های مکرر خیانت به آخر رسید. وقتی که استخدام شد، حاضر نبود پاشو از اتاق بیرون بذاره. هر بار که می‌خواستم برای کاری بفرستمش باهاش ماجرا داشتم. روزی که بهش گفتم واحد بازاریابی بیشتر بهش احتیاج داره و تصمیم گرفتیم بفرستیمش اون واحد، از ترس این جابجایی ساعت‌ها گریه کرد. یه نصفه روز باهاش حرف زدم تا قانعش کنم که این تغییر برای خودش هم بهتره. اون دختر امروز داره فوق‌لیسانس می‌خونه، کنار مرد جدید زندگیش شرکت خودشون رو اداره می‌کنه و با یک دوجین آدم شبیه اون روزهای خودش سر و کله می‌زنه. 

امشب به اون دختر فکر می‌کردم. به دختری ساده و خجالتی که وسط بازی‌های عجیب زندگی تبدیل شد به یک زن قوی و جنگنده. دختری که روزگار با قلبش خوب تا نکرد، ولی اون کم‌کم اختیار قلب و زندگی‌شو از دست روزگار بیرون کشید. 

خنده‌های امشب عروس قصه‌ی ما، پاداش همه‌ی روزهایی بود که برای گذشتن از دردها و دلشکستگی‌هاش به سختی جنگید.

امشب وقتی در کنار همسرش ایستاده بود، مطمئن بودم که در جای امنی آروم گرفته. اگر چه روزگار به هیچ کس تعهد نداده که همیشه روی خوشش رو نشون بده، ولی قدرتی که اون امروز برای جنگیدن با روزگار بدعهد داره، چندین برابر گذشته است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دنیای وارونه

من دو روز پیش رفتم یه سازمان دولتی. تو هر اتاقی که برا کارم رفتم صحبت‌مون به خاطر زنگ تلفن قطع شد. به محض اینکه تلفن زنگ می‌خورد طرف می‌پرید رو گوشی و برش می‌داشت، یعنی یه جور 'برخط' طوری. بعد من مجبور می‌شدم پنج دقیقه منتظر بمونم تا تلفنش تموم بشه. 
حالا امروز دارم به همون سازمان زنگ می‌زنم که یه سؤال مختصر بپرسم. به هر بخشی که زنگ می‌زنم نیم ساعت پشت خطم، ولی کسی گوشی رو برنمی‌داره. هر بار صدای قشنگ اپراتور می‌آد که "داخلی موردنظر جوابگو نمی‌باشد".

الان این تقصیر جناب مورفیه یا کی؟؟؟
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰